در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ق.ظ

جزئیات زندگی

وقتی آن شب از سرکار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم: باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به‌آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی در چشمانش را خوب می‌دیدم.

یک‌دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرف‌هایم ناراحت شده باشد، فقط به‌نرمی پرسید: چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید: تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلا با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعا نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگۀ طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰ درصد از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال از زندگی‌اش را با من گذرانده بود، برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از این‌که وقت و انرژی‌اش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم، اما واقعا نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقا همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریۀ او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد؛ چون واقعا بعد از گذراندن یک روز لذت‌بخش با معشوقۀ جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی طبیعی و آرام داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او به‌خاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای این‌که روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌ تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاقِ همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانی که طلاق را به‌طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم، هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت: اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده! اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سرکار برود. من هم به‌تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و مو‌هایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه‌کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بین‌مان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بین‌مان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روز‌ها جلو‌تر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یک‌دفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یک‌دفعه ضربه به من وارد شد. به‌خاطر همۀ این درد و غصه‌هاست که این‌طور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که: بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن این‌که پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیک‌تر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظۀ آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسی‌مان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتی‌ام شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به‌سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم: واقعا نفهمیده بودم که زندگی‌مان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم: متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالا به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگی‌مان توجهی نداشتیم؛ نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازۀ گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم: تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گل‌ها در دستم و لبخندی روی لب‌هایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم؛ اما وقتی وارد خانه شدم از همسرم خبری نبود. اتاق‌ها را گشتم و دیدم همسرم بی‌حال روی تخت افتاده است. فقط توانستم سریع شمارۀ اورژانس را بگیرم. تا چند دقیقۀ بعد که آمبولانس و دکترها برسند هزار بار مردم و زنده شدم. مدام به در بغل گرفتن او و کاهش وزنش فکر می‌کردم و خدا خدا می‌کردم مشکل جدی‌ای نباشد. وقتی داخل آمبولانس همراه او به‌ سمت بیمارستان می‌رفتیم، دستانش را در دستم گرفته بودم و با دست دیگرم موهایش را نوازش می‌کردم. هر بار که چشم‌هایش را باز می‌کرد، می‌گفتم: تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آورمت. و او لبخند می‌زد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۴
mohammad razavi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی