مسیحا نفسی می آید
مـژده ای دل که مسیـحا نفـسی مـی آیـد کـه ز انفاس خوشش بوی کسی مـی آید
از غـم هـجـر مـکن نـاله و فـریاد که من زده ام فــالی و فـریـاد رسی مـی آید
زآتـش وادی ایـمن نـه منـم خُـرّم وبـس مـوسی ایـنـجـا به امید قَبسی مـی آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست هـر کـس آنجا به طریق هوسـی می آید
کس ندانسـت کـه منزلگه معشوق کجاست اینـقدر هسـت که بانگ جرسـی می آید
دوست را گـر سـر پرسیدن بـیمار غم است گو بران خوش که هنوز ش نـفسی می آید
خبـر بـلبـل ایـن بـاغ بـپرسید کـه من نـاله یـی مـی شنوم کـز قفسی می آید
جُرعـه یی ده کـه به میـخانـه ارباب کرم هـر حـریـفـی ز پـی ملـتمسی می آید
یـار دارد سـر صـیـد دل حـافـظ یـاران شـاهـبـازی بـه شـکـار مگسی می آید