طمع آدمی
شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دوکودک نزدیک شبلی نشسته بودند. یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقری. در زنبیل پروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا می خواست
آن پسر می گفت اگر خواهی پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره