علی علیه السلام از دیدگاه مولوی در مثنوی معنوی
هر یک از انسان های وارسته و با عظمت معمولاً خود را وامدار شخص یا اشخاص با عظمت دیگر دانسته اند. مولوی نیز به عنوان یکی از شخصیت های بزرگ اسلامی، در کتاب مثنوی، علاقه شدید خود را نسبت به چند نفر نشان داده است. از میان این شخصیت ها، او به دو نفر نه تنها علاقه، بلکه عشق نشان داده است که عبارتند از: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام .
از دیدگاه مولوی، تنها کسی که صلاحیت مولویت برای تمام مسلمانان و بلکه تمام انسان ها را دارد امام علی علیه السلام است؛ زیرا ایشان به مقام شامخ آزادی و آزادسازی رسیده است. به همین سبب، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فقط او را جانشین خود ساخت.
عفو حضرت علی علیه السلام از دشمن خود، بلکه از قاتل خود نیز از آزادی او نشأت می گیرد. ارزش انسان به اندازه آزادی او از قید و بند دنیا و رسیدن به مقام بندگی خالصانه است که اوج این مقام را پس از نبی اکرم صلی الله علیه و آله باید در حضرت علی علیه السلام جست وجو کرد.
مقدّمه
تأثیر شخصیت های بزرگ در تعالی افراد رو به رشد و تبدیل آن ها به شخصیت های تأثیرگذار یکی از وقایع مهم تاریخی است.
در عرفان اسلامی، هیچ شخصیت بزرگی وجود ندارد که از شخصیت بزرگ تر از خود متأثر نبوده باشد. نقش انسان های متعالی در پرورش معنویت و تکامل بزرگان عرفان و ادب بیش از تحقیق و مطالعه و ریاضت های فردی آن ها بوده است. بدین روی، عرفا معمولاً خود را ممنون و مدیون استادان و مرشدان خود می دانند تا امور دیگر. در عرفان اسلامی و آثار عارفان اسلام، نقش دو شخص به خوبی مشهود است. هیچ عارف و عالمی نیست که در آثار قلمی و زبانی خود از این دو شخصیت عظیم اسلامی یاد نکرده و به این دو عشق نورزیده باشد: حضرت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله و حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام .
عرفا اگر از عارفی نام می برند، معمولاً در حدّ تکریم او و ذکر کمالات وی سخن می گویند. اما وقتی سخن به پیامبر اکرم و حضرت علی علیهماالسلام رسد، عنان سخن از کف می دهند و با پای دل به میدان آمده، میدان داری می کنند؛ در اینجا، سخن به دست عشق می افتد و کلام عاشقانه می گردد. این نقشِ منحصر به فرد مختص پیامبر اکرم و حضرت علی علیهماالسلام است.
بنابراین، باروری و وسعت و عمق عرفان و ادب اسلامی در پرتو انوار این دو گوهر تابناک و بی بدیل بوده است. در اینجا، محور بحث در باب مولای متقیّان حضرت علی علیه السلام است که در مثنوی مولوی به تصویر کشیده شده است.
علی علیه السلام ؛ بارگاه احدیّت
یکی از معنوی ترین ماجراهایی که در مثنوی بیان شده، ماجرای جنگ عمرو بن عبدود با حضرت علی علیه السلام در جنگ «خندق» است. مولوی از کسی که با امیرالمؤمنین جنگ کرده است، نام نبرده و نگفته که این ماجرا واقع در کدام جنگ بوده، بلکه تنها به بیان موضوع می پردازد: اینکه مبارزی در یکی از جنگ ها به جنگ امام علی علیه السلام آمد و وقتی مغلوب وی شد، به آن حضرت بی احترامی کرد، ولی او به جای آنکه مقابله به مثل کند، مقابله به عکس کرد.
این برخورد موجب حیرانی آن مبارز گشت؛ زیرا عموما مردم مقابله به مثل می کنند، اما حریف او در اینجا مقابله به عکس کرد. وقتی از فلسفه این عمل سؤال کرد و جواب امام را شنید، از کرده خود پشیمان شد و به اسلام گروید و به تبع او، خانواده و خویشاوندان وی نیز به اسلام گرویدند. آنچه در تاریخ اسلام آمده این است که ماجرا به کشته شدن دشمن خاتمه می یابد، ولی مولوی قضیه را به مسلمان شدن وی ختم می کند.
البته شیوه مولوی در این قبیل مسائل، نتیجه گیری از ماجراست، نه سندیت آن. او می خواهد در قالب قصه ای، به بیان حقایق بپردازد و باید و نبایدهای انسانی را در ضمن آن بیان کند.
بعضی از اندیشمندان نیز احتمال داده اند که شاید این ماجرا دو بار اتفاق افتاده باشد. یک بار در جنگ «خندق» و بار دیگر در زمانی دیگر؛ زیرا مولوی در این ماجرا، از دشمن حضرت علی علیه السلام به «گبر» تعبیر کرده است، در حالی که عمرو بن عبدود بت پرست بود، نه گبر.
مولوی ماجرا را با اخلاص امیرالمؤمنین علیه السلام شروع می کند و به مردم می گوید: باید از علی علیه السلام اخلاص عمل آموخت. سپس به بیان حالات و مقامات امام علی علیه السلام می پردازد و در ضمن این حالات، مسائلی را در رابطه با آن بیان می کند:
گفت: امیرالمؤمنین با آن جوانکه به هنگام نبرد، ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی مننفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هواشرکت اندر کار حق نبود روا
نقش حق را هم به امر حق شکنبر زجاجه دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدیددر دل او تا که زنّاری برید
گفت: من تخم جفا می کاشتممن تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بوده ایبل زبانه هر ترازو بوده ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده ایتو فروغ شمع کیشم بوده ای
من غلام آن چراغ چشم جوکه چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نورکه چنین گوهر برآرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که منمر تو را دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم اوعاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین خلق راواخرید از تیغ چندین حلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتربل ز صد لشکر ظفر انگیزتر.(3)
از علی آموز اخلاص عمل | شیر حق را دان منزّه از دغل |
در غزا بر قهرمانی دست یافت | زود شمشیری کشید و برشتافت |
او خدو انداخت در روی علی | افتخار هر نبیّ و هر ولی |
آن خدو زد بر رخی که روی ماه | سجده آرد پیش او در سجده گاه |
در زمان انداخت شمشیر آن علی | کرد او اندر غزایش کاهلی |
گشت حیران آن مبارز زین عمل | وز نمودن عفو و رحمِ بی محل |
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی | از چه افکندی مرا بگذاشتی؟ |
آن چه دیدی بهتر از پیکار من | تا شدی تو سست در اشکار من؟ |
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست | تا چنان برقی نمود و باز جست؟ |
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید | در دل و جان شعله ای آمد پدید؟ |
آن چه دیدی برتر از کون و مکان | که به از جان بود و بخشیدیم جان؟ |
در شجاعت شیر ربّانیستی | در مروّت خود بدانی کیستی |
در مروّت ابر موسایی به تیه | کآمد از وی خوان و نان بی شبیه |
ابرها گندم دهد کان را به جهد | پخته و شیرین کند مردم چو شهد |
ابر موسی پَرِّ رحمت برگشاد | پخته و شیرین بی زحمت بداد |
از برای پخته خواران کَرَم | رحمتش افراشت در عالَم عَلَم |
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا | کم نشد یک روز زان اهل رجا |
تا هم ایشان از خسیسی خاستند | گنْدنا و ترّه و خس خواستند |
امّت احمد که هستید از کرام | تا قیامت هست باقی آن طعام |
ای علی که جمله عقل و دیده ای، | شمّه ای واگو از آنچه دیده ای |
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد | آبِ علمت خاک ما را پاک کرد |
بازگو دانم که این اسرار هوست | زانکه بی شمشیر کشتن کارِ اوست |
بازگو ای باز عرش خوش شکار، | تا چه دیدی این زمان از کردگار؟ |
چشم تو ادراک غیب آموخته | چشم های حاضران بردوخته |
راز بگشا ای علی مرتضی، | ای پس از سوءالقضا، حسن القضا |
یا تو وا گو آنچه عقلت یافته ست | یا بگویم آنچه بر من تافته ست |
از تو بر من تافت چون داری نهان | می فشانی نور چون مه بی زبان |
لیک اگر در گفت آید قرص ماه | شب رُوان را زودتر آرد به راه |
از غلط ایمن شوند و از ذهول | بانگ مه غالب شود بر بانگ غول |
چون تو بابی آن مدینه علم را | چون شعاعی آفتاب حلم را |
باز باش، ای باب، بر جویای باب | تا رسد از تو قشور اندر لباب |
باز باش ای باب رحمت، تا ابد | بارگاه ما «لَهُ کُفوا اَحد» |
گفت: فرما، یا امیرالمؤمنین | تا بجنبد جان به تن در چون جنین |
چون جنین را نوبت تدبیر او | از ستاره سوی خورشید آید او |
چون که وقت آید که گیرد جان جنین | آفتابش آن زمان گردد معین |
این جنین در جنبش آید زافتاب | کآفتابش جان همی بخشد شتاب |
از کدامین ره تعلّق یافت او | در رَحِم با آفتاب خوب رو؟ |
از ره پنهان که دور از حسّ ماست | آفتاب چرخ را بس راه هاست |
بازگو ای بازِ پَر افروخته، | با شه و با ساعدش آموخته |
بازگو ای بازِ عنقا گیرِ شاه، | ای سپاه اِشکن به خود، نی با سپاه |
امّت وحدی یکی و صد هزار | بازگو ای بنده، بازت را شکار |
در محلِّ قهر، این رحمت ز چیست | اژدها را دست دادن راه کیست؟ |
گفت: من تیغ از پی حق می زنم | بنده حقّم، نه مأمور تنم |
شیر حقّم نیستم شیر هوا | فعل من بر دین من باشد گوا |
من چو تیغم وان زننده آفتاب | «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ» در حراب |
رخت خود را من ز رَه برداشتم | غیر حق را من عدم انگاشتم |
سایه ام من که خدایم آفتاب | حاجبم من، نیستم او را حجاب |
من چو تیغم پُر گهرهای وصال | زنده گردانم، نه کشته در قتال |
خون نپوشد گوهر تیغ مرا | باد از جا کی برد میغ مرا؟ |
کَه نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد | کوه را کی در رباید تند باد؟ |
آنکه از بادی رود از جا خسی ست | زانکه باد ناموافق خود بسی ست |
باد خشم و باد شهوت باد آز | بُرد او را که نبود اهل راز |
کوهم و هستی من بنیاد اوست | ور شوم چون کاه بادم باد اوست |
جز به باد او نجنبد میل من | نیست جز عشق احد سرخیل من |
کوهم و هستی من بنیاد اوست | ور شوم چون کاه بادم باد اوست |
خشم بر شاهان شه و ما را غلام | خشم را هم بسته ام زیرِ لگام |
تیغ حلمم، گردن خشمم ز دست | خشم حق بر من چو رحمت آمده است |
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب | روضه گشتم گرچه هستم بوتراب |
چون درآمد در میان غیر خدا | تیغ را اندر میان کردن سزا |
تا «اَحَبَّ لِلّه» آید نامِ من | تا که «اَبْغض لِلّه» آید کام من |
تا که «اَعْطا للّه» آید جود من | تا که «اَمسک لِلّه» آید بود من |
بخل من لِلّه، عطا لِلّه و بس | جمله لِلّه ام، نیم من آنِ کس |
و آنچه لِلّه می کنم تقلید نیست | نیست تخییل و گمان جز دید نیست |
ز اجتهاد و از تحرّی رسته ام | آستین بر دامن حق بسته ام |
گر همی پرّم همی بینم مطار | ور همی گردم همی بینم مدار |
ورکشم باری بدانم تا کجا | ماهم و خورشید پیشم پیشوا |
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست | بحر را گنجایی اندر جوی نیست |
پست می گویم به اندازه عقول | عیب نبود، این بود کار رسول |
اندر آ من درگشادم مر تو را | تُف زدی و تحفه دادم مر تو را |
پس جفاگر را چنین ها می دهم | پیش پای چپ چه سان سر می نهم |
پر وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان | گنج ها و ملک های جاودان(2) |
در بیان حکایت امیرالمؤمنین علیه السلام با گبر، مولوی نکاتی را ذکر کرده است که در ذیل، بدان ها اشاره می شود:
علی علیه السلام ؛ افتخار انبیا علیهم السلام
علی علیه السلام یک شخص معمولی یا یک عارف و عالم وارسته یا یک رهبر فرزانه نیست. در جامعه اسلامی، این قبیل افراد زیاد بوده اند. او افتخار همه انبیا و رسولان الهی در طول تاریخ انسانی بوده است. بدین روی، تکریم حضرت علی علیه السلام تکریم انبیا، و توهین به او توهین به همه مقدّسات انسانی است.
او خدو انداخت بر روی علی | افتخار هر نبی و هر ولی |
علی علیه السلام ؛ مرد اخلاص عمل
شمشیر انداختن در لحظه ای که عقل و احساس آدمی دستور می دهد تا در نهایت شدت از آن استفاده شود، کار هر کسی نیست. تنها علی علیه السلام می تواند در این لحظه شمشیر را کنار نهد.
دشمنی حریف از یک طرف و اهانت او از طرف دیگر، و مهم تر از همه، بر باطل بودن او دست به دست هم می دهند تا آدمی هر چه زودتر سر از تن او جدا کند و دل دوستان خدا را شاد نماید و خود را از شرّ دشمن خلاص گرداند. اما چنین برخوردی کار کسی است که به این امور توجه دارد، نه علی بن ابی طالب علیه السلام که اصلاً عنایتی به این مسائل ندارد. او تنها به رضایت معبود توجه دارد و «اخلاص عمل» در راه معبود.
به همین دلیل، تاریخ چنین واکنشی را جز از علی علیه السلام سراغ ندارد؛ زیرا لازمه چنین برخوردی پشتوانه ایمانی و دینی قوی به قوّت امیرالمؤمنین لازم دارد که فقط او از چنین پشتوانه ای برخوردار است.
آدمی در این لحظات، تا چیزی نبیند نمی تواند شمشیر بیندازد. تا محو در وجه اللّه نباشد، نمی تواند از وجه الناس جدا گردد و در کار خود جز وجه اللّه را دخیل ننماید. سخن از دین است، نه دانستن. فاصله دیدن و دانستن بسیار است. می دانیم «اخلاص» یعنی چه، «قربة الی اللّه» بودن یک عمل یعنی چه، اما شهودِ این تقرّب چیز دیگری است. آگاهی به تقرّب با قرار گرفتن در حریم قرب فاصله زیادی دارد. بدین دلیل، مولوی می گوید:
آن چه دیدی بهتر از پیکار من | تا شدستی سست از اشکار من؟ |
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست | تا چنان برقی نمود و باز جست؟ |
آن چه دیدی برتر از کون و مکان | که به از جان بود و بخشیدیم جان؟ |
تا برتر از کون و مکان دیده نشود، نمی توان از اعمال کون و مکانی صرف نظر کرد. آگاهی به حق غیر از رؤیت حق است. دیگران اگر خیلی تکامل یابند از حق آگاه می شوند، اما علی بن ابی طالب علیه السلام می فرماید: من حق را می بینم، آن را به من نشان می دهند. چون می بینم، هرگز شک نمی کنم: «ما شَکَکْتُ فِی الْحَقِّ مُذْ اریتُهُ»؛(4) از وقتی حق را به من نشان داده اند در آن شک نکرده ام. او به آنچه می بیند یقین می کند؛ یقینی که از دیدن حاصل شود یقینی کامل است و دیگر کم و زیاد نمی شود.
به همین دلیل، فرمود: «لَوْ کُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ یَقینا»؛(5) اگر پرده کنار رود بر یقین من افزوده نخواهد شد. اگر پرده های چشم ها کنار روند و آنچه به چشم دل دیده می شود به چشم سَر نیز دیده شود، در یقین من اثری ندارد؛ زیرا من کسی نیستم که تابع چشم سَر باشم؛ چشم سر من تابع چشم دل من است، و دل من تا نبیند ایمان نمی آورد.
و فرمود: «ما کُنتُ اَعْبُدُ رَبّا لَمْ اَرَهُ»؛(6) من کسی نیستم که خدای نادیده را پرستش کنم.
وقتی سؤال می شود که آیا به چشم سَر خدای را می بینی؟ جواب می دهد: نه، بلکه به چشم دل.
البته چشم سَر گاهی در اثر تأثیر از چشم دل و تکامل در پرتو، امور غیبی را می بیند. آنچه خیلی ها حتی به چشم دل نمی توانند ببیند، انسان کامل به چشم سَر می بیند.
چشم تو ادراک غیب آموخته | چشم های ناظران بردوخته |
علی علیه السلام ؛ نور هدایت
هدایت در انسان معصوم، ارتباط او با عالَم نو و حقیقت نورالانوار است که حضرت احدیّت باشد: «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالارْض.»(نور: 35)؛ اما هدایت در غیر معصومان در انعکاس و بازتاب نور از انسان نورانی است. افراد غیر معصوم تحمّل مواجهه با نور محض را ندارند، بلکه باید با برگشت نور از وجود معصوم بر وجود آن ها منوّر شده، هدایت گردند.
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید | در دل و جان شعله ای آمد پدید؟ |
نکته دیگر اینکه هدایت تنها با نور حاصل می شود، نه با لفظ. الفاظ و ادلّه حداکثر کاری که می کنند این است که آدمی را قانع ساخته، مطیع می گردانند. اما هدایت و رشد و حرکت در مسیر کمال، فقط در پرتو نور هدایت است: «وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورا فَما لَهُ مِنْ نُور» (نور: 40)؛ و هر که را خدا برایش نوری قرار ندهد، هیچ گونه نوری نخواهد داشت.
از تو بر من تاخت چون داری نهان | می فشاند نور چون مه بی زبان. |
انسان کامل هدایتگر است؛ چه با زبان و چه بی زبان. همان گونه که ماه بدون سخن، نورش به همگان می رسد و راه را به همه نشان می دهد و با شکل پذیری خود، زمان را به مردم می نماید. برخورد انسان کامل و واکنش های او در حالات گوناگون، هدایتگر است، اما چون همگان این قدرت را ندارند که بدون گفت و شنید حقیقت را دریابند، به سخن آمدن وی، هدایت را آسان تر می کند.
لیک اگر در گفت آید قرص ماه | شب روان را زودتر آرد به راه |
از غلط ایمن شوند و از ذهول | بانگ مه غالب شود بر بانگ غول |
ماه بی گفتن چو باشد رهنما | چون بگوید شد ضیا اندر ضیا؟ |
در جای دیگر، مولوی، امام علی علیه السلام را به خورشید تشبیه کرده است که نورش از خودش می باشد، ولی ستارگان دیگر نورشان از خورشید است. انسان کامل خورشید است و عارفان و سالکان و عالمان الهی همه ستارگان آسمان ولایت اند.
از جهت دیگر، خورشید بر بسیاری از چیزها تأثیر مستقیم دارد و در چیزهای فراوانی هم تأثیر غیرمستقیم. امام همانند خورشید است؛ بعضی ها را مستقیما هدایت می کند و بعضی ها را غیرمستقیم؛ همان گونه که نور خورشید در جنین انسانی، تأثیر غیرمستقیم دارد، ولی در خود انسان تأثیر مستقیم. گفت:
گفت: فرما، یا امیرالمؤمنین | تا بجنبد جان به تن در چون جنین |
چون جنین را نوبت تدبیر او | از ستاره سوی خورشید آید او |
چونک وقت آید که گیرد جان جنین | آفتابش آن زمان گردد معین |
این چنین در جنبش آید زافتاب | کافتابش جان همی بخشد شتاب |
از دگر انجم به جز نقشی نیافت | این چنین تا آفتابش بر نتافت |
از کدامین ره تعلّق یافت او | در رحم با آفتاب خوب رو؟ |
از ره پنهان که دور از حسّ ماست | آفتاب چرخ را بس راه هاست. |
علی علیه السلام ؛ مظهر شجاعت و مروّت
شجاعت آن گاه سازنده و ارزشمند می شود که همراه مروّت باشد. در غیر این صورت، مساوی با بی باکی خواهد بود که مختصّ انسان نیست، بلکه بعضی از حیوانات نیز بی باکند و از چیزی نمی ترسند. انسان های بی باک و نترس زیادند، اما انسان های شجاع، که مروّت پشتوانه شجاعت آن هاست، اندک.
«مروّت» از ماده «مرؤئت» به معنای «مردانگی» است. مردانگی غیر از مرد بودن است. چه بسیارند مردهایی که مردانگی ندارند، و چه بسا زنانی که صفت مردانگی دارند. علی علیه السلام در شجاعت، شیر ربّانی است، شجاعت از ربّانیت او ناشی می شود، ربّ او پشتوانه شجاعت اوست. به همین دلیل، فرمود: اگر انس و جن علیه من بسیج شوند، پشت مرا نخواهند دید. یعنی من کسی نیستم که کثرت دشمن باعث شود به دشمن پشت کنم و فرار نمایم؛ زیرا راه من راه خدا و کار من برای خداست و برگشتن از چنین راهی با حرکت در مسیر ربّانیت سازگار نیست.
در مروّت، حقیقتا برای ما قابل شناخت نیستی. جز تو کسی نمی داند و نمی تواند کاملاً بداند که در مروّت چه جایگاه عظیمی داری. اما همین قدر می دانیم که:
در مروّت ابر موسایی به تیه | کز وی آمد آب و نان بی شبیه. |
ابر رحمتی که بر سر قوم حضرت موسی علیه السلام بود و همه نیازهایشان را برمی آورد، اکنون آن ابر رحمت تو هستی، با این تفاوت که رحمت تو دایمی است، اما ابر رحمت حضرت موسی علیه السلام تا چهل سال بیشتر نبود؛ زیرا تو ابر رحمت دین هستی که تا قیامت دوام دارد. بنابراین، تو نیز تا قیامت دوام خواهی داشت.
امّت احمد که هستید از کرام | تا قیامت هست باقی آن طعام. |
مقام علی علیه السلام و ظرفیت محدود انسان
درک کلام حضرت علی علیه السلام ظرفیت علوی لازم دارد. به دلیل آنکه ما همه ظرفیت های محدودی داریم، یقینا نمی توانیم به عمق کلام مولی پی ببریم. بنابراین، نمی توان توقّع داشت که آنچه را علی علیه السلام دیده است بازگوید؛ زیرا بسیاری از دیدنی ها قابل گفتن نیستند. و همه دیدنی ها را به همه کس نمی توان گفت.
یکی از علل درددل حضرت مولی با چاه همین است که همه چیز را به همه کس نمی توان گفت؛ زیرا:
پردلی باید که بار غم کشد | رخش می باید که تا رستم کشد. |
مولوی با توجه به این مسئله خطاب به امیرالمؤمنین علیه السلام عرضه می دارد:
ای علی که جمله عقل و دیده ای | شمّه ای واگو از آنچه دیده ای. |
خود امیرالمؤمنین علیه السلام نیز این نارسایی و ضعف ظرفیت مردم را بیان کرده است. وقتی شخصیت بزرگواری همچون کمیل بن زیاد رحمه الله از وی سؤال می کند «یا امیرالمؤمنین، مَا الْحقیقَتُه»؟ امام در جواب می فرماید: «ما لَکَ والْحَقیقَة؟» تو را چه به حقیقت؟ کمیل وقتی این سخن را از امام علیه السلام می شنود، با تعجب می پرسد: «ألَسْتُ صاحِبُ سِرِّکَ»؟ آیا من قابل اسرار شما و حافظ آن ها نیستم؟ امیرالمؤمنین علیه السلام برای دل جویی از او و متوجه ساختن وی، دست او را می گیرند و از شهر خارج می شوند و آهی از دل می کشند و به کمیل می فرمایند: «یا کُمیل، اِنَّ هیهُنا لِعِلْما جَمّا لَوْ وَجَدْتُ لَه حملةً»؛(7) ای کمیل، اینجا جسینه خود را نشان می دهندج معدن علم است. ای کاش حاملانی برای آن از میان مردم پیدا می کردم!
علی علیه السلام ؛ دست خدا
انسان کامل خلیفه خدا در نظام هستی است. از این رو، کار او کار خداست. آن چه به دست علی علیه السلام صورت پذیرد به دست خدا صورت پذیرفته است؛ زیرا دست علی علیه السلام دست خدا، زبان او زبان خدا، چشم او چشم خدا و رضا و غضب او رضا و غضب الهی است. پس همه کارهایش خدایی اند. اگر مردم در مقابل عمل زشت برخورد زشت می کنند، علی علیه السلام در مقابل زشتی نیکی می کند؛ همان گونه که خداوند در مقابل گناهان، آمرزش و عفو دارد و توبه پذیر است.
یکی از جهات تشابه کارهای حضرت علی علیه السلام با کارهای خداوندی و عدم تشابه با کارهای افراد معمولی، تیغ کشتن اوست؛ کشتنی که باطنش زنده کردن است. کشتن کفر و جهل آدمی و زنده ساختن علم و ایمان در او. جهت دیگر بخشش بی چشمداشت است. آنچه می بخشد صرفا برای رضایت الهی است، نه چیز دیگر؛ همان گونه که وقتی خداوند می بخشد به خاطر چیزی نیست، بلکه اقتضای خداوندی اوست.
بازگو دانم که این اسرار هوست | زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست |
صانع بی آلت و بی جارحه | واهب این هدیه ها بی رابحه |
صد هزاران می چشاند هوش را | که خبر نبود دو چشم و گوش را |
بازگو ای باز عرش خوش شکار | تا چه دیدی این زمان از کردگار؟ |
علی علیه السلام ؛ باب رحمت ابدی
رحمت الهی سبب ارسال رسل و انزال کتب آسمانی گشته است. مردم از طریق گرایش به انبیا و اولیا از اسرار الهی آگاه می شوند و با خدای خود ارتباطِ رشد یافته برقرار می کنند.
علوم الهی جزو اسرار الهی اند که جز به کسی که برگزیده خداست، داده نمی شوند:
«عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْماءَ کُلَّها» (بقره: 31)؛ همه اسما را به آدم یاد داد.
«عَلَّمَ الْاِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَم» (علق: 5)؛ به انسان آنچه را که نمی دانست، آموخت.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ، که خاتم الانبیاست، کمال اسرار و علوم الهی را دارا می باشد. او که دینش دین خاتم و کامل است، علمش نیز کامل است. این علم باید در طول تاریخ انسانی به تدریج و به فراخور اقتضای قرون و استعداد انسان ها، مورد استفاده قرار گیرد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی جایگاه خود و حضرت علی علیه السلام را در خصوص علم الهی چنین بیان کرده اند: «اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها فَمَنْ اَرادَ الْمَدینَةَ فَلْیأتِها مِنْ بابِها»؛(8) من شهر علم هستم و علی در آن است. هر کس اراده کند که به شهر درآید، باید از درِ آن وارد شود.
مولوی این حدیث را به زبان شعر بیان کرده است: چون فقط تو باب آن شهر علم هستی، بنابراین، برای ارتباط با او جز از طریق تو راه دیگری وجود ندارد. جز از ناحیه تو، از هر راهی بروند بیراهه است. به همین دلیل، وی را «باب رحمت» نامیده است. باب رحمت بودن یک شرط اساسی دارد که عبارت است از: «بی همتا بودن». خدای واحد، پیامبر واحد دارد و پیامبر واحد وصیّ واحد، که طریق وصول به اوست.
صفت «باب رحمت» بودن این است که همانند خدای سبحان «لَمْ یَکُن لَهُ کُفوا احد» (توحید: 4) باشد؛ یعنی بی همتا و بی مثل و مانند. وقتی چنین شد، همانند خداوند سبحان ابدی خواهد شد؛ زیرا تا خدا، خدایی می کند، باید واسطه فیض نیز وجود داشته باشد.
چون تو بابی آن مدینه علم را | چون شعاعی آفتاب حلم را |
باز باش ای باب، بر جویای باب | تا رسد از تو قشور اندر لباب |
بازباش ای باب رحمت، تا ابد | بارگاه «ما لَهُ کُفوا اَحَد.» |
گشایش این در نیز به لطف و مرحمت الهی است؛ همچنان که قراردادنش. تا خدا نخواهد دل کسی بدان سو مایل نشود. دیدبان این در تا اراده نکند، درش به روی کسی گشوده نشود؛ زیرا اوست که «یَهتدیِ مَن یشاء و یُضِلُّ مَن یَشاء».
هر هوا و ذرّه ای خود منظری است | ناگشاده کی شود آنجا دری است؟ |
تا نبگشاید دری را دیدبان | در درون هرگز نجنبد این گمان |
چون گشاده شد دری حیران شود | مرغ اومید و طمع پرّان شود. |
علی علیه السلام ؛ منبع حیات
یکی از اسم های شریف خداوندی، اسم مبارک «المحیی» است. «المحیی» یعنی: زنده کننده، منبع حیات. هر موجود زنده ای تا زنده است، به اسم «محیی» وابسته است.
انسان کامل مظهر اسما و صفات الهی است؛ یک جا مظهر احیاست و جای دیگر مظهر علم یا حلم یا رازقیت یا شافعیت و مانند آن. زنده کردن دوگونه است: زنده کردن جسمانی و زنده کردن روحانی.
مسئله «حیات» در اسلام یکی از اساسی ترین و مهم ترین مسائل انسانی است. هیچ مسئله ای به اندازه حیات و موت مورد تأکید اسلام واقع نشده است. قرآن کریم، کشتن بدون دلیل و به ناحقِ یک انسان را همانند کشتن همه انسان ها، و زنده کردن او را همانند زنده کردن همه انسان ها معرفی کرده، می فرماید: «مَنْ قَتَلَ نَفْسا بِغَیْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فِی الْاَرْضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمیعا وَ مَنْ اَحْیاها فَکَأَنَّما اَحیا اَلنّاسَ جَمیعا»(مائده: 32)؛ هر کس دیگری را بدون ارتکاب قتل و فساد بکشد مانند این است که همه مردم را کشته، و اگر زنده کند مانند این است که همه انسان ها را زنده کرده.
امام علی علیه السلام مظهر اسم «المحیی» است؛ هم زندگی جسمانی می دهد و هم زندگی ایمانی؛ با هدایت انسان به سوی حق، قلب او را زنده می کند و با گذشتن از گناه و خطای بعضی و صرف نظر از کشتن او در میدان جنگ، جسم او را زنده می کند. کسی می تواند چنین باشد که خود زندگی محض و حیات ناب باشد؛ دست او دست الهی باشد تا بتواند به امر الهی اماته و احیا کند. لازمه رسیدن به این مقام، گذشتن از خود و تخلیه جان از غیر جانان است. خودی و خدا در یک جا جمع نمی شوند. رخت خودیّت که از بین برود، نور خدایی جای آن را می گیرد.
گفت: من تیغ از پی حق می زنم | بنده حقم نه مأمور تنم |
شیر حقم، نیستم شیر هوا | فعل من بر دین من باشد گوا |
«ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ» در حراب | من چو تیغم و آن زننده آفتاب |
رخت خود را من ز ره برداشتم | غیر حق را من عدم انگاشتم |
سایه ام من که خدایم آفتاب | حاجبم من نیستم او را حجاب |
من چو تیغم پر گهرهای وصال | زنده گردانم نه کشته در قتال |
خون نپوشد گوهر تیغ مرا | باد از جا کی برد میغ مرا؟ |
علی علیه السلام ؛ کوه حلم و صبر و داد
یکی دیگر از اسماء شریفه حضرت باری تعالی اسم «حلیم»(9) است. «حلیم» یعنی: بسیار بردبار. فرق «حِلم» و «صبر» در این است که صبر تحمّل سختی ها و ناخوشایندی هاست، چه اختیارا باشند یا اجبارا، اما «حِلم» تحمّل امور ناخوشایند است از روی علم و اختیار. در حلم، هیچ گونه جبری نیست، ولی در صبر، گاهی جبر وجود دارد. از این رو، صبر و صابر از اسماء الهی نیستند، اما «حلم» از اسماء الهی است.
علی علیه السلام مظهر اسم «الحلیم» است. از این رو، مولوی از ایشان به کوه حِلم و صبر تعبیر کرده است؛ زیرا بردباری او بردباری الهی است. به همین دلیل، فقط او می تواند در اوج قدرت و اقتدار و حقّانیت، از توهین دشمنِ جاهل و کافر بگذرد.
در طول زندگی آن حضرت، بارها حوادث سخت و طاقت فرسا روی دادند که هر کدام از آن ها به تنهایی می توانست قوی ترین مردان و عارف ترین انسان ها را ذوب کند، ولی چه قدرت معنوی ایزدی در وجود مقدّس این مرد بود که او را حفظ می کرد؟!
او که 25 سال در سخت ترین شرایط به سر برد و به قول خودش، گویی خار در چشم و استخوان در گلو، اما وقتی به خلافت رسید، در حالی که خیلی ها توقّع داشتند تا حضرت بعضی از حساب های گذشته را تسویه کند، به گونه ای رفتار کرد که گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است:
کَه نیم کوهم ز حلم و صبر و داد | کوه را کی در رباید تندباد؟ |
آنکه از بادی رود از جا، خسی است | زانکه باد ناموافق خود بسی است |
باد خشم و باد شهوت، باد آز | برد او را که نبود اهل راز |
جز به باد او نجنبد میل من | نیست جز عشق احد سرخیل من |
خشم بر شاهان شه و ما را غلام | خشم را هم بسته ام زیر لگام |
تیغ حلمم گردن خشمم زده است | خشم حق بر من چو رحمت آمده است. |
آنچه تاریخ از امیران و پادشاهان نشان داده، عموما کشتار و خون ریزی بوده است. چه بسیار بوده اند که در اثر یک عصبانیت و غضب، دستور کشتار هزاران نفر را صادر کرده اند! و چه بسا پس از فرونشستن آتش خشم، از کرده خود پشیمان شده اند، ولی آب ریخته شده را نمی توان جمع کرد تا چه رسد به خون ریخته شده. در واقع، آنچه حکومت می کرده خشم و غضب شاهان بوده است. خشم آن ها پادشاهی می کرده و پادشاهان عمله و نوکر خشم خود بوده اند. تنها معدود انسان هایی بوده اند که توانسته اند بر خشم و غضب خود پادشاهی کنند. نمونه بارز و کامل آنان وجود مقدّس امیرالمؤمنین علیه السلام است که در اوج عصبانیت و در محل قهر، رحمتش ظاهر می شود.
اوست که اژدهای نفس را در قفس کرده و بی جان نموده است. اوست که بر خشم خود فرمان رواست و زمام امورش را به دست گرفته. آن گاه که صلاح بداند، به گونه ای خشم خود را ظاهر می سازد که دشمن تاب نگاه به چهره علی علیه السلام را نمی آورد؛ و آن گاه که صلاح نداند، طوری خشم را فرو می برد که گویی اصلاً قوّه خشم و غضب در وی وجود ندارد.
علی علیه السلام ؛ مهرِ معبود
عبودیت آدمی به اندازه ارتباط او با حضرت ربوبیت است. آنکه غرق در انوار الهی است، در عین ابوتراب بودن، ابوالانوار نیز هست؛ زیرا انوار نیز همانند تراب، شأنی از شئون خلیفة اللهی اویند.
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب | روضه گشتم گرچه هستم بوتراب. |
در چنین مقامی، فعل او فعل خدا، و سخن او سخن خداست. مهر او مهر ایزدی و خشم او خشم خداوندی و عطایش عطای الهی می گردد.
آنکه محو معبود است، جز در راستای عبودیت خود و ربوبیت معبود نمی اندیشد و فعلی انجام نمی دهد. به همین دلیل، به «میزان الاعمال» بودن موصوف می شود؛ زیرا حق مُجسّم شده است. از این رو، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: «عَلیُّ میزانُ الْاَعمال.»(10) او میزان الاعمالی است که در میزان بودن واحد است؛ زیرا میزانیت خود را از حضرت احدیت دریافت کرده است.
تو ترازوی اَحَد خو بوده ای | بل زبانه هر ترازو بوده ای. |
چون مقام معیّت را در حدّ کمال و تمام دارد، از زبان رسول اکرم صلی الله علیه و آله این حقیقت اظهار می شود که «عَلیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحقُّ مَعَ عَلیٍّ یَدوُرُ حَیْثُ مادارَ»؛(11) علی با حق و حق با علی است. تا هست چنین است.
به همین دلیل، هر جا ردّپایی از خودیّت دیده شود، کار را تعطیل می کند تا آن ردّ پا از بین برود و هیچ اثری از غیر حق باقی نماند. آنجا که دشمن خدو به روی وی می اندازد، او نیز شمشیر به زمین می نهد و ترک مبارزه می کند. وقتی حریف او از این واکنش وی سؤال می کند که:
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی | وز چه افکندی مرا بگذاشتی؟ |
در جواب می فرماید:
چون درآمد در میان غیرخدا | تیغ را اندر میان کردن سزا |
تا «اَحَبَّ لِلّه» آید نام من | تا که «اَبغضَ لِلّه» آید کام من |
تا که «اَعْطا لِلّه» آید جود من | تا که «اَمْسک لِلّه» آید بود من |
بخل من لِلّه، عطا لِلّه و بس | جمله لِلّه ام نیم من آنِ کس |
و آنچه لِلّه می کنم تقلید نیست | نیست تخییل و گمان جز دید نیست. |
انسانی که فعلش تابع رؤیت اوست، غیر از انسانی است که بر اساس علم انجام می دهد. علم مراحل گوناگونی دارد که مرحله کمال آن، مرحله «علم الیقین» است. اما عین، خودش یقین است. او، که کارهایش عین الیقینی است، همیشه مساوی حق است؛ چون حق را می بیند و بر اساس آن انجام می دهد. ارزش چنین عملی به اندازه خود حق است.
فرقی که بین انسان اهل رؤیت و انسان اهل گمان و تخیّل یا بالاتر از آن، اهل اجتهاد و تحقیق وجود دارد به اندازه فرق خدا تا انسان است؛ زیرا آستین اهل دید به دامن خدا بسته است و آستین اهل اجتهاد به دامن نقل قول و ادلّه علمی آویزان است.
ز اجتهاد و از تحرّی رسته ام | آستین بر دامن حق بسته ام |
وقتی سخن به اینجا می رسد باز مولوی بر خود نهیب «خاموش باش» می زند که تا همین مقدار بس است؛ بالاتر از این مناسب این دنیا نیست، بلکه باید در عالم دیگر و در جمع دیگری گفته شود؛ زیرا خلق گنجایش درک فضایل علی علیه السلام را ندارند. آنچه گفتم به اندازه عقول شنونده گفتم، نه به اندازه عظمت علی علیه السلام . مقام و منزلت علی علیه السلام کاملاً برای کسی قابل ادراک نیست، من حتی در گفتن آن مقداری که خود فهمیده ام نیز در تنگنا واقع شده ام؛ زیرا قابلیت لازم را نمی بینم و مجبورم به اندازه قابلیت شنونده بگویم، نه به اندازه قابلیت خودم.
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست | بحر را گنجایی اندر جوی نیست |
پست می گویم به اندازه عقول | عیب نبود، این بود کار رسول. |
اگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با آن عظمت و نورانیت می فرماید: «نَحْنُ مَعاشرُ اَلْاَنبیاءِ بُعِثْنا لِنُکَلِّمَ النّاسَ عَلی قَدْرِ عَقوُلِهمْ»؛(12) ما گروه پیامبران مبعوث شده ایم تا با مردم به اندازه عقلشان صحبت کنیم، مولوی که جای خود دارد. او نیز باید از رسول اکرم صلی الله علیه و آله پی روی کند تا بیش از ظرفیت مردم با آن ها صحبت نکند. با مردم از مقام علی علیه السلام گفتن بسیار مشکل است؛ اگر دوستدار علی علیه السلام باشند به دام غلوّ می افتند، و اگر دشمن او باشند به دام بدگویی و اتهام زدن. بدین روی، او همه معلومات و اعتقادات خود را نمی گوید، بلکه به مقدار کشش و استعداد شنونده سخن می گوید.
بس کنم، گر این سخن افزون شود | خود جگر چه بود که خارا خون شود. |
علی علیه السلام ؛ انسان آزاد
شاید در دفاع از آزادی و ارزش آن، بهتر از این عبارت نتوان یافت: آزادی آن است که علی علیه السلام انتخاب کرده است. برای آزادی چه عزّت و افتخاری بالاتر از اینکه مورد انتخاب علی علیه السلام واقع شده است! علی علیه السلام مورد انتخاب خداوند سبحان است؛ پس هر چه را انتخاب کند ارزشمند است. «آزادی» خوب است؛ چون انسانی همچون علی علیه السلام به آن بها داده و آن را به فرزند عزیزش توصیه کرده است: «لاتکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ فَقَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّا»؛(13) فرزندم، بنده غیر خودت مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است.
امروزه خیلی ها دم از آزادی می زنند و نانخور دفاع از آزادی اند، اما غافل از اینکه دربند هزاران غل و زنجیر فردی و اجتماعی اند. آنکه دفاع از آزادی را طعمه ای برای صید دیگران قرار داده است تا با به دام انداختن دیگران به هوای نفس خود پاسخ مثبت دهد، کی می تواند ارزش آزادی را دریابد؟ او خود در بند هوای نفس و شهوت و غضب خود است.
آنکه در پس پرده دفاع از آزادی، صدها غرض و مرض دارد، کی می تواند کسی را آزاد کند؟ زیرا خودش در بند نفس خود است و احتیاج به کمک دارد.
مولوی می گوید: انسان تا آزاد نباشد، نمی تواند از آزادی دفاع کند؛ اگر هم دفاع کند، اثری نخواهد داشت. حرف یک انسان آزاد اعتبارش بیش از حرف صدهزار انسان غیرآزاد است. اگر در فقه گواهی بندگان و غلامان پذیرفته نمی شود از همین باب است؛ زیرا آنکه در بند دیگری است و از خود اختیاری ندارد، نمی تواند بدون غرض و مرض شهادت دهد.
بدین روی، خداوند سبحان برای خداوندی خود شهادت هیچ کس را نمی پذیرد، مگر شهادت خود و ملائکه و پیامبر و علی علیه السلام را: «شَهِدَ اللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ وَالْمَلائکةُ وَ اوُلُوا العِلْمِ» (آل عمران: 18)؛ خداوند گواهی داد که خدایی جز او نیست، و ملائکه و صاحبان علم نیز گواهی دادند. «یا اَیُّها النَّبیُّ اِنّا اَرْسَلْناکَ شاهِدا وَ مُبَشّرا وَ نَذیرا» (احزاب: 45)؛ ای پیامبر، ما تو را گواه و بشارت دهنده و ترساننده به سوی خلق فرستادیم.
برای خداوند، شهادت انسان آزاد کافی است. او به سیاهی لشکر نیازی ندارد. یک یا دو انسان وارسته و از قید و بند نفس جسته و به حق پیوسته از همه هستی ارزشمندترند.
مولوی می گوید: اگر گواهی بندگانِ در بند اربابان خود مقبول نیست، گواهی بندگانِ شهوت بی اعتبارتر از بندگان افراد است؛ زیرا بنده انسان با یک لفظ آزاد می شود؛ همین که ارباب بگوید: «من بنده ام را آزاد کردم»، او آزاد می شود. اما بنده شهوت هیچ گاه خلاصی ندارد، مگر اینکه فضل الهی دستیگر او شود.
علی علیه السلام فقط بنده خداست و از هر بندی رهاست. او به تنهایی صدهزار امّت است، بلکه بالاتر.
امّت وحدی یکی و صدهزار | بازگو ای بنده، بازت را شکار. |
چون آزاد است، کارهایش نیز آزادانه و بدون غرض مادی و دنیوی اند:
از غرض «حُرّم» گواهی حُر شنو | که گواهی بندگان نه ارزد دو جو |
در شریعت مر گواهی بنده را | نیست قدری نزد دعوی و قضا |
گر هزاران بنده باشندت گواه | شرع نپذیرد گواهی تان به کاه |
بنده شهوت بتر نزدیک حق | از غلام و بندگان مسترق |
کین به یک لفظی شود از خواجه حُر | و آن زید شیرین و میرد تلخ و مُر |
بنده شهوت ندارد خود خلاص | جز به فضل ایزد و انعام خاص |
چون گواهی بندگان مقبول نیست | عدل او باشد که بنده غول نیست |
گشت «اَرْسَلْناک شاهد» در نُذُر | زانک بود از کُون او حرّ بن حر |
چونک «حرّم» خشمم کی بندد مرا | نیست اینجا جز صفات حق درآ |
اندر آ کازاد کردن فضل حق | زانک رحمت داشت بر خشمش سبق. |
اگر خداوند سبحان رحمتش بر غضبش سبقت گرفته است «یا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُه غَضَبَه»(14) و بر خودش واجب ساخته است که بر بندگانش رحم کند «کَتَبَ عَلی نَفسِهِ الرَّحمَةَ» (انعام: 12)، بنده خاص خدا، که پر از اوصاف الهی است، نیز چنین است. او نیز رحمتش بر غضبش سابق بوده، در محل قهر رحم می نماید. چون از خود آزاد است، می تواند دیگران را نیز از خودیّت آزاد سازد. کیمیای محبتی که دارد، به هر سنگی برخورد کند، آن را به گوهری گران بها تبدیل می سازد، به گونه ای که دشمن را به دوست و کافر را به مؤمن مبدّل می گرداند.
اندر آ اکنون که جستی از خطر | سنگ بودی کیمیا کردن گهر |
رسته ای از کفر و خارستان او | چون گلی بشکفت به سروستان هو |
تو منی و من توام، ای محتشم | تو علی بودی، علی را چون کشم؟ |
آنکه تا آن موقع دشمنِ خونی بود، از آن به بعد دوستِ جونی می شود؛ دوستی که محبت دوست در ذرّات جانش جریان دارد. کیمیای محبت الهی است که چنین تبدیلی صورت می دهد؛ زیرا یکی از صفات خداوند سبحان تبدیل زشتی ها به نیکی هاست. خداوند این صفت را دارد که می تواند انسان زشت خو و کافر را به انسان نیکو صفت و مؤمن تبدیل کند.
چون مبدّل می کند او سیّئات | طاعتی اش می کند رغم وُشات |
ناامیدی را خدا گردن زده ست | چون گناه و معصیت طاعت شده است. |
«اُولئکَ الَّذینَ یُبَدِّلُ اللّه سَیِّئاتِهِم حَسَنات»(فرقان: 70)؛ آنان کسانی هستند که خداوند گناهانشان را به حسنات تبدیل می کند.
علی علیه السلام گناه دشمن خود را به حسنه تبدیل کرد، او را از بند جهالت و کفر رها ساخت و به نور علم و ایمان منوّر گردانید و دلش را به سوی خود خواند. اکنون او نیز از گذشته خود رها شده و به علی علیه السلام متصل گشته است. مهر علی علیه السلام در تار و پود او مسکن گزیده است. در این حالت، کشتن او کشتن علی علیه السلام است؛ چون جز عشق علی علیه السلام در وجودش چیز دیگری نیست.
اندر آ من درگشادم مر تو را | تُف زدی و تحفه دادم مر تو را |
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان | گنج ها و ملک های جاودان. |
در زمانی که تف دشمن را با توپ و تانک پاسخ می دهند، تنها علی علیه السلام است که تف را با تحفه جواب می دهد. حال تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل: آنکه با دشمن چنین کند، با دوستان چها کند؟!
علی علیه السلام ؛ مظهر عفو الهی
عفو حضرت علی علیه السلام یکی دیگر از صفات الهی اوست که بیش از همه شامل دشمنان وی شده. او همان گونه که مظهر علم و حلم و قدرت خداوندی است، مظهر عفو بی منتهای او نیز هست. عفو از دوستان و آشنایان چندان عجیب نیست، اما عفو از دشمنان نشانه علوّ درجه انسان است.
مولوی برای رساندن عظمت عفو علوی به بیان قصه ای می پردازد که اصل آن درست است، ولی وی بر آن اضافاتی می کند که صحّت تاریخی ندارند. موضوع عبارت است از برخورد حضرت علی علیه السلام با ابن ملجم مرادی، اشقی الاشقیاء، که بزرگ ترین جنایت تاریخ را مرتکب شد.
مولوی می گوید: امام علی علیه السلام توسط رسول اکرم صلی الله علیه و آله از ترور خویش به دست ابن مجلم مرادی آگاه شده بود و بعضی از دوستان خود را نیز از این ماجرا باخبر کرده بود. وقتی خبر به گوش ابن مجلم رسید، او سراسیمه به محضر حضرت رسید و خواست امیرالمؤمنین علیه السلام جان او را بگیرد تا این جنایت به دست او صورت نپذیرد. امام فرمود: ما قصاص قبل از جنایت نمی کنیم؛ تا کسی جرمی مرتکب نشود، نباید عقاب شود. اما او اصرار کرد و از عاقبت کار خود وحشت زده بود و با کمال جدّیت می خواست که حضرت با کشتن او، وی را از ارتکاب چنین جنایت هولناکی باز دارد. امام برای اینکه از اضطراب وی بکاهد، به او می فرماید: نگران مباش، من نه تنها از تو رنجیده نیستم، بلکه خوشحال باش که خودم در قیامت شفیع تو خواهم بود. حکم الهی این است که تو مرا بکشی. بنابراین، تو مجری حکم الهی هستی!
وقتی او از حکمت قصاص سؤال می کند که اگر چنین است، پس چرا جانی را قصاص می کنند، جواب می فرماید: این از اسرار خفیه الهی است. او حاکم علی الاطلاق است، می تواند هر حکمی صادر کند. همان گونه که شرایع خود را از بین می برد و به جای آن ها شریعت بهتر جایگزین می کند، می تواند با یک حکم، شخصی را به قتل برساند و در عوض، پاداش اخروی بدهد که صدها مرتبه از مرتبه دنیوی او بهتر باشد. اگر خانه ای خراب می کنند، به جای آن خانه ای نو بنا می نهند.
باز رو سوی علی و خونی اشو آن کرم با خونی و افزونی اش
گفت: خونی را همی بینم به چشمروز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
زانکه مرگم همچو من شیرین شده ستمرگ من در بعث چنگ اندر زده ست
مرگ بی مرگی بود ما را حلالبرگ بی برگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگیظاهرش اَبْتَر نهان پایندگی
چون مرا سوی اجل عشق و هواستنهی «لاتُلْقُوا بِاَیدیکُمْ» مراست
باز آمد کای علی، زودم بکشتا نبینم آن دَم و وقت ترش
من حلالت می کنم خونم بریزتا نبیند چشم من آن رستخیز
گفت: ار هر ذرّه ای خونی شودخنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند بریدچون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بی غم شو شفیع تو منمخواجه روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتیبی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان منمرگ من شد بزم و نرگستان من
آنکه او تن را بدین سان پی کندحرص میری و خلافت کی کند
زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکمتا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگرتا دهد نخل خلافت را ثمر.(16)
من چنان مردم که بر خونی خویش | نوشِ لطف من نشد در قهر نیش |
گفت پیغمبر به گوش چاکرم: | کو بُرَد روزی زگردن این سرم |
کرد آگه آن رسول از وحی دوست | که هلاکم عاقبت بر دست اوست |
او همی گوید: بکش پیشین مرا | تا نیاید از من این منکر خطا |
من همی گویم: چو مرگِ من ز توست | با قضا من چون توانم حیله جُست؟ |
او همی افتد به پیشم کای کریم، | مر مرا کن از برای حق دو نیم |
تا نه آید بر من این انجام بَد | تا نسوزد جان من بر جانِ خود |
من همی گویم: برو «جَفّ الْقَلَم» | ز آن قلم بس سرنگون گردد علم |
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو | زانک این را من نمی دانم ز تو |
آلت حقی تو، فاعل دست حق | چون زنم بر آلت حق طعن و دَق؟ |
گفت او: پس آن قصاص از بهر چیست؟ | گفت: هم از حق و آن سِرّ خفی ست |
اندرین شهر حوادث میر اوست | در ممالک مالک تدبیرْ اوست |
آلت خود را اگر او بشکند | آن شکسته گشته را نیکو کند |
رمز «نَنْسَخْ آیةً اَوْ نُنْسِها | نَأتِ خَیرا» در عقب می دان، مها |
هر شریعت را که او منسوخ کرد | او گیا بُرد و عوض آورد ورد |
آنکه داند دوخت او داند درید | هر چه را بفروخت نیکوتر خرید |
خانه را ویران کند زیر و زبر | پس به یک ساعت کند معمورتر.(15) |
هدف مولوی از بیان این قصه معرفی عفو حضرت علی علیه السلام است که یک عفو الهی و منحصر به فرد است، اما در جواب دادن به سؤالی که به ذهن هر خواننده این حکایت می رسد به بیراهه رفته است. امروزه جهان تشنه عفو و رحمت است. اگر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از این بُعد به جهان شناسانده شود، مردم بهتر هدایت می شوند. در عصر حاضر، مسئله عفو نه تنها به فراموشی سپرده شده است، بلکه در بسیاری از موارد، به خاطر یک دستمال شهری را به آتش می کشند. حتی گاهی دستمالی هم در کار نیست، بکله به خاطر خیالات پوچ یک حاکم عاری از حکمت و انسانیت، آتش جنگ افروخته می شود و صدها هزار انسان به کام مرگ می روند.
در زمانی که برای حفاظت از جان یک جاندار به شکل انسان ولی با هویّت حیوان درنده، ده ها محافظ از پس و پیش حرکت می کنند و با کوچک ترین سوء ظن نسبت به کسی، به طرف او آتش می گشایند، چه الگویی بهتر از امیرالمؤمنین علیه السلام وجود دارد که با وجود یقین به قتل خود به دست ابن ملجم، نه تنها بر او سخت نگرفت، بلکه تا لحظه واپسین، حقوق او را از بیت المال مانند سایر مسلمانان تمام و کمال پرداخت کرد.
بالاتر از همه این ها، وقتی در بستر احتضار افتاده بود و لحظات واپسین عمر خود را می کشید، طعام خود را به قاتل خویش داد و فرمود: اول او را اطعام کنید، سپس مرا.
می زند پس لب او کاسه شیر | می کند چشم اشارت به اسیر |
چه اسیری که همان قاتل اوست | تو خدایی مگر، ای دشمن دوست؟! |
وقتی خبر به امیرالمؤمنین علیه السلام می رسد که ابن ملجم مضطرب است، می فرماید: «تا من زنده هستم، طوری رفتار نکنید که او به اضطراب بیفتد.»
کجایند داعیان عدالت و حقوق بشر که در این مواقع، انواع شکنجه ها را در حق اسیر روا می دارند تا او را به حرف آورند و همکارانش را شناسایی کنند؟!
برای بیان زیبایی عفو و گذشت، هیچ تابلویی رساتر و زیباتر و آشکارتر از برخورد حضرت علی علیه السلام با قاتل خود نیست؛ فرمود:
«اُریدُ حَیاتَهُ وَ یُریدُ قَتلی | عَذیرکَ مِنْ خَلیلِکَ مِنْ مُرادٍ.»(17) |
من زندگی او را می خواهم و او مرگ مرا. عذر تو از این کار برادر مرادی، چیست؟
مولوی نیز زیباترین تصویر را ارائه داده، ولی در توجیه سرّ القدر و حکمت قصاص به بیراهه رفته است. البته تقصیری هم ندارد؛ زیرا حقیقتا مسئله بسیار مشکل تر از آن است که تصور می شود. بی جهت نیست که مولانا در مسئله قضا و قدر و جبر و اختیار گاهی جبری می شود و گاهی اختیاری و گاهی هر دو؛ زیرا پی بردن به حقایق احکام دین جز در پرتو عصمت، که مخصوص عده ای مخصوص از برگزیدگان الهی است، برای دیگران کاملاً میسّر نیست و همیشه با حیرت و بهت آدم همراه است.
گه چنین بنماید و گه ضد این | جز که حیرانی نباشد کار دین.(18) |
اما در ترسیم عفو حضرت علی علیه السلام چه تابلویی زیباتر از اینکه آدمی سال ها با دشمن خود، بلکه با قاتل خود زندگی کند، بدون اینکه کوچک ترین اهانتی نسبت به او روا دارد؟
در اوج قدرت و زمام داری، حق وی را همانند یک انسان عارف و مجاهد، از خزانه پرداخت می کند.
اما آنچه مولوی در ادامه بر داستان افزوده، عاری از حقیقت است؛ نه در تاریخ آمده و نه در احادیث و نه با اصول اعتقادی سازگار است، ضمن اینکه مولوی در جای دیگری از اشعار خود، مسئله «جفّ القلم» را غیر از آنچه مطرح ساخته است، بیان نموده.
معنای «جفّ القلم» این نیست که هر کسی با تمسّک به آن هر کاری خواست بکند و بگوید: من کاره ای نیستم و قلم بر این جاری شده است که فلان کار از من صادر شود، بلکه قلم بر این جاری شده است که هر کسی مسئول کار خویش باشد. قلم الهی چنین نوشته است که صالح و طالح یکی نباشند، نیکو کار به بهشت رود و گناه کار به جهنم.
همچنین تاویل «قَدْ جَفَّ القلم» | بهر تحریض است بر شغل اهم |
پس قلم بنوشت که هر کار را | لایق آن هست تأثیر و جزا |
کژ روی «جفّ القلم» کژ آیدت | راستی آری، سعادت زایدت |
ظلم آری، مدبری «جفّ القلم» | عدل آری، پرخوری «جفّ القلم» |
چون بدزدد دست شد «جفّ القلم» | خورد باده مست شد، «جفّ القلم» |
بلکه معنی آن بود «جفّ القلم» | نیست یکسان پیش من عدل و ستم |
معنی «جفّ القلم» کی آن بود | که جفاها با وفا یکسان بود؟ |
بل جفاها را جفا «جفّ القلم» | و آن وفا را هم وفا «جفّ القلم» |
عفو باشد لیک کو فرّ امید | که بود بنده ز تقوا روسپید |
دزد را گر عفو باشد جان برد | کی وزیر و خازن مخزن شود؟(19) |
علی علیه السلام ؛ جان امارت و خلافت
دومین نتیجه ای که مولانا از ماجرای امام علی علیه السلام و ابن ملجم می گیرد، این است که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی جانش را در راه خدا می بخشد، به گونه ای که از قاتل خویش نیز می گذرد و بالاتر از آن، وی را دل داری می دهد که من در قیامت شفیع تو خواهم بود، چنین شخصی هیچ گاه به خلافت دل نمی بندد. خلافت و امارت کوچک تر از آن است که توجه حضرت علی علیه السلام را به خود جلب کند. او که جانش را بر دشمنش می بخشد، چگونه خلافت را نمی بخشد؟!
در اینجا سؤالی به ذهن می رسد که اگر چنین است، پس چرا وی به دنبال تشکیل حکومت بود، و از اینکه امارت مسلمانان برای مدتی از او سلب شد شکایت می کرد؟!
جواب مولوی این است که امیرالمؤمنین علیه السلام با قبول امارت و خلافت، می خواست راه خلافت درست و صحیح را به مردم و امیران پس از خود نشان دهد، تا پس از وی بدانند که می توان خلیفه بود و ظلم نکرد؛ می توان امیرجهان اسلام بود، ولی شب با شکم گرسنه به بستر رفت؛ می توان حاکم شد، ولی به حق و حکمت حکم راند، نه هوا و هوس.
او با قبول خلافت و امارت، آبروی از دست رفته خلافت اسلامی را به آن برگرداند؛ زیرا نه تنها به جمع آوری مال و منال برای خود و اقربای خود نپرداخت، در قصر سبز زندگی نکرد، نه تنها جامعه طبقاتی ایجاد نکرد، بلکه با صدای بلند به همه گفت: من آنچه را از بیت المال به ناحق برده اید به آن باز خواهم گرداند، اگرچه آن را کابین همسرانتان کرده باشید.(20) امام علیه السلام ثابت کرد که سیاست با دیانت منافات ندارد، بر خلاف آنچه همگان می گویند که سیاست پدر و مادر ندارد. او ثابت کرد سیاست هم پدر دارد و هم مادر، اما اگر به دست افراد بی پدر و مادر بیفتد، آن نیز بی پدر و مادر می شود.
علی علیه السلام چون میزان الاعمال است، سیاست و امارتش نیز میزان هستند. او وقتی می فرماید: امارت شما برای من از یک کفش پاره بی ارزش تر است، مگر اینکه توسط آن حقی را برپا کنم و ظلمی را از پای بیندازم، به همه جهانیان اعلام می کند: هدف از سیاست و حکومت، عدالت است، نه امارت.
زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم | تا امیران را نماید راه و حکم |
تا امیری را دهد جانی دگر | تا دهد نخل امارت را ثمر. |
علی علیه السلام ؛ مولای مؤمنان
مولوی در تفسیر حدیث شریف «مَنْ کُنتُ مَولاهُ فَهَذا عَلیٌ مَولاهُ»(21) مقام مولویّت را فقط سزاوار حضرت علی علیه السلام می داند؛ زیرا لازمه رسیدن به مولویّت مؤمنان برخورداری از یک صفت بسیار والای ایمانی است که مختص انبیا و رسولان الهی است: آزادگی و آزادسازی. انبیا و رسولان، هم آزاد بودند و هم آزادساز؛ خودشان از قید و بند هوا و هوس و میل به دنیا آزاد بودند، اما به همین مقدار اکتفا نمی کردند، بلکه مردم را نیز به سوی آزادی از بند شهوت و غضب سوق می دادند؛ رها و رهایی بخش بودند.
همه مردم به نوعی دربند صندوق های افسانه ای اوهام و خیالات خودند. تنها انسان های برگزیده الهی می توانند از بند این صندوق ها رها شده، مردم را نیز رها کنند.
خلق را از بند صندوق فسون | که خَرَد جز انبیا و مرسلون؟(22) |
کسی که خودش در دام هزار غل و زنجیر جهل و غفلت و شهوت و شرک اسیر باشد، چگونه می تواند نجات بخش دیگری شود؟
آنکه در خرافات قومی و قبیله ای و ملّی خود خفته است، کی می تواند منجی مردم از بند اوهام و خرافات باشد؟
آنکه هرگز روز نیکو خود ندید | او درین ادبار کی خواهد تپید؟ |
یا به طفلی در اسیری اوفتاد | یا خود از اول ز مادر بنده زاد؟ |
ذوق آزادی ندیده جان او | هست صندوق صور میدان او |
دائما محبوس عقلش در صُوَر | از قفس اندر قفس دارد گذر |
منفذش نه از قفس سوی عُلا | در قفس ها می رود از جابه جا.(23) |
مولوی فلسفه امامت و ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام از سوی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را در همین می داند؛ می گوید: مردم همه به نوعی در دام و صندوق هوا و هوس بوده و لذت آزادی را نچشیده اند. رشد یافتگان مردم، که از بند هوا و هوس جدا شده اند، در بند عقل و علوم کسبی خود گرفتار گشته اند. اگر از قفس خود خارج شوند، در قفس اجتماع گرفتار می شوند. اگر از قفس احساس رها شوند، به قفس ادراک گرفتار می آیند. به همین دلیل، عمرشان دایم در قفس به سر می آید، مگر گروهی که توسط انسان های وارسته از قفس دست گیری می شوند و از قفس رها می گردند.
از نظر مولوی، پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله جز علی بن ابی طالب علیه السلام کسی به این مقام نرسیده بود که بتواند مردم را آزاد سازد؛ چون هر کس به نوعی گرفتار بند دنیا و آخرت بوده است. تنها علی علیه السلام بوده که آزادمرد بوده است و آزادساز. به همین دلیل، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تنها ایشان را به جای خود، مولای مؤمنان قرار دادند و فرمودند: «مَن کنتُ مولاه فهذا علیٌّ مولاهٌ.»
زین سبب پیغامبر با اجتهاد | نام خود وان علی «مولا» نهاد |
گفت: هر کو را منم مولا و دوست | ابن عمّ من علی مولای اوست |
کیست مولا؟ آنکه آزادت کند | بند رقیّت ز پایت بر کند |
چون به آزادی نبوّت هادی ست | مؤمنان را ز انبیا آزادی ست |
ای گروه مؤمنان، شادی کنید | همچو سرو و سوسن آزادی کنید.(24) |
علی علیه السلام ؛ دستگیر دو جهان
حضرت علی علیه السلام نه تنها در این دنیا از مردم دست گیری کرده، آن ها را از بند بندگی غیرخدا رها می سازد، در آن دنیا نیز دستگیر امّت خویش است. مسئله «شفاعت» انبیا و اولیا به صفت دست گیری آن ها مربوط می شود. حضرت علی علیه السلام با هدایت و ارشاد مردم، در دنیا به دادشان می رسد و باشفاعت از آن ها، در آخرت به فریادشان می رسد.
مولوی دست گیری امیرالمؤمنین علیه السلام را در قصه راهنمایی زنی که کودکش بر روی ناودان رفته بود، چنین بیان می کند:
یک زنی آمد به پیش مرتضی | گفت: شد بر ناودان طفلی مرا |
گرش می خوانم نمی آید به دست | ور هِلَم ترسم که افتد او به پست |
نیست عاقل تا که دریابد چو ما | گر بگویم کز خطر سوی من آ |
هم اشارت را نمی داند به دست | ور بداند نشنود این هم بد است |
از برای حق شمایید، ای مهان | دستگیر این جهان و آن جهان |
زود درمان کن که می لرزد دلم | که به درد از میوه دل بِسکَلَم |
گفت: طفلی را برآور هم به بام | تا ببیند جنس خود را آن غلام |
سوی جنس آید سبک زان ناودان | جنس بر جنس است عاشق جاودان |
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او | جنس خود خوش خوش بدو آورد رو |
سوی بام آمد ز متن ناودان | جاذب هر جنس را هم جنس دان |
غژ غژا آمد به سوی طفل طفل | وارهید او از فتادن سوی سفل |
زان بود جنس بشر پیغمبران | تا به جنسیت رهند از ناودان |
پس بشر فرمود خود را «مِثْلُکُم» | تا به جنس آیید و کم گردید گم.(25) |
پی نوشت ها
1. جلال الدین محمّد مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، ص 229 236.
2. همان، دفتر اول، ص 244 245.
3. نهج البلاغه، محمد عبده، ج 1، ص 39.
4. ملاصالح مازندرانی، شرح اصول کافی، ج 3، ص 173 / ابن میثم بحرانی، شرح مئة کلمة، ص 52.
5. کلینی، الکافی، ج 1، ص 98، ح 6 و ص 138، ح 4.
6. نهج البلاغه، محمد عبده، ج 4، ص 36 / بصائر الدرجات، صفار قمی، ص 325، ح 12.
7. شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا علیه السلام ، ج 1، ص 72، ح 297 / ابن میثم بحرانی، شرح مئة کلمة، ص 56.
8. «وَ کان اللّهُ عَلیما حَلیما.» (الاحزاب: 51)
9. شیخ علی نمازی، مستدرک سفینة البحار، ج 10، ص 294.
10. شیخ صدوق، الخصال، ص 496، ح 5.
11. ملاصالح مازندرانی، شرح اصول کافی، ج 1، ص 122 و ج 2، ص 120.
12. محمد بن سلامة، دستور معالم الحکم، ص 73.
13. شیخ طوسی، مصباح المتهجد، ص 696 / محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 91، ص 239.
15. جلال الدین محمّد مولوی، پیشین، دفتر اول، ص 236 238.
15. همان، دفتر اول، ص 242 243.
16. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 29، ص 318 / دیوان الامام علی علیه السلام ، انتشارات پیام اسلام، قم، سال 1369، ص 170.
17. جلال الدین محمّد مولوی، پیشین، دفتر اول، ص 21.
18. همان، دفتر پنجم، ص 200 و 201.
19. نهج البلاغه، خطبه 15.
20. محمد بن سلیمان کوفی، مناقب امیرالمؤمنین، ج 1، ص 119 / قاضی نعمان مصری، شرح الاخبار، ج 1، ص 100، ح 23.
21. جلال الدین محمّد مولوی، پیشین، دفتر 6، ص 533.
22. همان.
23. همان، ص 535.
24. همان، دفتر چهارم، ص 435 و 436.
سلام
وبلاگ ما را هم دنبال کنید
nojavanejam.blog.ir
وبلاگتون رو دنبال میکنم