کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!
در دامنهی کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آنها در میانهی کوه بود و به «بالاکوه» مشهور بود و روستای دیگر پایین کوه قرار داشت که آن را «پایین کوه» میگفتند. به دلیل آب و هوای خوب و کوهستانی، مردم این دو روستا باغهای میوه زیادی داشتند و از آب چشمهای که در بالای کوه از دل زمین به بیرون میجوشید باغها را آبیاری و آب مورد نیاز خود را تأمین میکردند.
سالیان سال مردم این دو روستا در کنارهم خوب و خوش زندگی میکردند و از طریق باغداری روزگار میگذراندند و وضع اقتصادی خوبی داشتند. تا اینکه روزی خان بالا کوه فوت کرد و پسرش جانشین او شد. او که فردی طمع کار بود تصمیم گرفت ثروث بیشتری به دست آورد. پس از یک هفته که پسر، خان بالاکوه شد، ریش سفیدان و بزرگان روستا را در مکانی گرد آورد و به آنها گفت: چرا باید اجازه دهیم آب چشمه بالا کوه به پایین کوه برسد و خدا این نعمت را برای روستای ما قرار داده است. چه دلیلی دارد که از آب این چشمه به پایین کوهیها بدهیم. اگر خدا میخواست در روستای آنها هم چشمهای قرار میداد.
پسر خان با حرفهایش مردم روستا را قانع کرد تا مسیر آب به روستای پایین کوه را ببندند. او میخواست ارزش خانهها و زمینهای پایین روستا را به دلیل کمبود آب پایین بیاورد تا بتواند آنها را با قیمت کمی بخرد و مردم را وادار به کوچ کند. پس از چند روز مردم روستا که حتی آبی برای خوردن نداشتند و باغهایشان خشک شده بود نزد خان پایین کوه آمدند و با او مشورت کردند تصمیم بر این شد که به سراغ خان بالاکوه بروند و علت را جویا شوند.
خان پایین کوه با چند نفر از باغداران در مسیر رودخانه خشک شده حرکت کردند و به روستای بالا کوه رسیدند. آنها دیدند که پسر خان مسیر رودخانه را تغییر داده است. بنابراین نزد خان جوان رفتند و اعتراض خود را اعلام کردند. او که منتظر آمدن مردم پایین کوه بود جوابی آماده برای گفتن داشت. گفت: بالای کوه مانند ارباب است و پایین کوه مانند رعیت. این دو کوه هیچ وقت به یکدیگر نمیرسند اگر میخواهید آب داشته باشید باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما. این پیشنهاد خان بالا برای آنها بسیار سخت بود و ناامیدانه به روستای خود برگشتند.
بعد از مدتی فکری به ذهن خان پایین کوه رسید، مردم را باخبر کرد و به آنها گفت: باید قنات درست کنیم. هرکدام از شما بیل و کلنگی بردارید و همگی چاه بکنید تا با حفر آن آب به روستا برسد. زن و مرد روستا بعد از چندین روز تلاش توانستند تعدادی حلقه چاه حفر کنند و با کانالهای زیرزمینی چاهها را به هم وصل و قنات بزرگی ساختند.
آبی که از طریق این قنات به روستای پایین کوه رسید از قبل هم بیشتر شد به طوری که به روستاهای اطراف هم آب رساندند. دوباره کار مردم روستای پایین کوه رونق گرفت و همگی شاد شدند.
اما بعد گذشت چند روز آب ده بالا خشک شد و مردم برای اعتراض سراغ خان جوان رفتند. او بر خلاف میل باطنیاش همراه عدهای از باغداران به روستای پایین رفت و این اتفاق را برایشان تعریف کرد و گفت که حفر چاه توسط شما سبب خشک شدن چشمه بالا کوه شده است. برای اینکه باغات ما خشک نشود آب چند چاهی را که حفر کردهاید به سمت بالا کوه برگردانید.
خان پایین کوه خندید و گفت: مسیر آب از بالا به پایین است ما چطور قادر هستیم آب قنات را از پایین کوه به بالای کوه بفرستیم. یادت میآید که گفتی کوه به کوه نمیرسد. درست گفتی کوه به کوه نمیرسد، اما آدم به آدم میرسد. آن روز که مردم مرا ناامید کردی و به ما رعیت گفتی، باید فکر چنین روزی را میکردی.