زرنگی کدخدا و لطف ارباب!
در یکی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یک روز حکم میکند رعیتها جفتی دو من #کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فکر میکنند چه کنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن کدخدا میشوند و از او میخواهند که پیش ارباب برود و بخواهد که آنها را ببخشد و از دادن کره معافشان کند. کدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد که کارشان را درست کند و پیش ارباب برود.
کدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال کار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من کره بدهند یک لطفی بهشان بکن". مالک از خدا بیخبر هم که رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته که چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله کدخدا هرچه فکر میکنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو کره را بهشان بخشیدم جفتی دومن #روغن بیارن!" کدخدا هم به خیال اینکه برای رعیتها کاری کرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میکند و میگوید: "مردم! هی بگید کدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس کردم تا راضی شد به جای دو من کره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا کنین!