در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

چگونه عشق، کور شد؟؟!

در زمان های بسیار بسیار قدیم، وقتی هنوز پای بشر، به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری، خسته شده بودند.

روزی که همه فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع بودند، ناگهان ذکاوت، ایستاد و گفت: «بیایید بازی کنیم، یک بازی مثل قایم باشک».

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی، فوراً فریاد زد: «من چشم می گذارم، من چشم می گذارم!» و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد، همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و دنبال آنها بگردد.

دیوانگی، جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...». همه رفتند، تا جایی پنهان شوند. لطافت، خود را بر شاخ ماه آویزان کرد. ضیافت، داخل زباله ها پنهان شد. اصالت، در میان ابرها مخفی شد. هوس، به مرکز زمین رفت. دروغ، گفت که زیر سنگی قایم می شوم، امّا به ته دریا رفت. طمع، داخل کیسه ای که خودش دوخته بود، مخفی شد.

دیوانگی، هنوز مشغول شمردن بود: «هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و یک...». همه پنهان شده بودند، بجز عشق. همیشه مردّد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. جای تعجّب هم نیست؛ چون همه می دانیم پنهان کردن عشق، کار مشکلی است.

دیوانگی، داشت به پایان شمارش می رسید: نود و پنج... نود و شش...». هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق، پرید در بین یک بوته گل رُز، پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد: «دارم می یام، دارم می یام!».

اوّلین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود؛ چون تنبلی اش آمده بود، جایی پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود؛ دروغ، ته دریا؛ هوس، در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد، بجز عشق. او از یافتن عشق، ناامید شده بود.

حسادت، در گوش های دیوانگی، زمزمه کرد: «تو فقط باید عشق را پیدا کنی؛ او پشت بوته گلِ رُز است».

دیوانگی، شاخه چَنگک مانندی را از درخت کَند و با شدّت و هیجان زیاد، آن را در بوته گلِ رُز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقّف شد.

عشق، از پشت بوته بیرون آمد. با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق، فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند؛ چون عشق، کور شده بود.

دیوانگی گفت: «وای بر من! چه کار کردم؟ حالا چه طور می توانم تو را درمان کنم؟».

عشق، پاسخ داد: «تو نمی توانی مرا درمان کنی؛ ولی اگر می خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو».

و این گونه است که از آن روز به بعد، عشق، کور است و دیوانگی، همواره همراه اوست.

نویسنده: فخرالسادات بظام پور.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۶/۰۴
mohammad razavi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی