ضرب المثل های حقوقی
1_ قانون سه روز پیرتر از دنیاست (استونی)
۲_ قلم و جوهر بهترین شهودند (پرتقالی)
۳_ قضاوت باید گوش بزرگ و دست کوچک داشته باشد (المانی)
۴_ حقیقت ، دختر زمان است (ایتالیایی)
۵_ قانون غالبا دندان خود را نشان میدهد ولی گاز نمی گیرد (انگلیسی)
۶_ حقیقت سنگین است ، لذا عده ای معدود حاضرند انرا حمل کنند (عبری)
۷_ حقیقت را میتوان خم کرد ولی نمیتوان انرا شکست (ایتالیایی)
۸_ حرف حق شمشیری است برنده (فارسی)
پیشا پیش جشن نوروز مبارک باد
این متن زیبا را باهم بخوانیم ماجرای دل دادگی ملامحمدجان: اکنون که ایام نوروز و فصل لالههای سرخ مزارشریف است، گفتم خالی از فایده نیست که ماجرای دلدادگی ملامحمدجان را نیز با هم مرور کنیم. این ماجرا، از جمله داستانهای فولکلوری یا عامیانه افغانستان است که به قرن دهم هجری بر میگردد. باورهای فولکلور، شاید مستند و مستدل نباشند اما از چنان جایگاهی در بین ملتها برخوردارند که به فرهنگ مردم تبدیل میشوند. داستان ملامحمدجان نیز به فرهنگ فولکلوری افغانستان تبدیل شده و کمتر کسی است که ترانه و آهنگ محلی «ملاممدجان» را نشنیده باشد. این آهنگ نه تنها برای مردم افغانستان شناخته شده است بلکه برای مردم سایر کشورهای منطقه چون ایران و تاجیکستان هم بیگانه نیست. داستان ما از اینجا شروع میشود که حدود پنج قرن پیش، شخصی به اسم «محمد» در بلخ
#داستان_کوتاه_پندآموز
درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...
یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد آهنی را که بد گهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد
سعدی
#داستان_زیبای_موش_و_شتر ازمثنوی معنوی
موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»
!"نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد.
از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و...
همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
امیر مؤمنان علی (ع) روزی با مردم سخن می گفت و دربارهی رشد اخلاقی آنان صحبت میکرد، تا اینکه فرمود: «مراقب باشید آنچه را مردم پشت سر افراد میگویند، نپذیرید ( از شنیدن غیبت، برحذر باشید) سخنان باطل فراوان است؛ ولی سخنان باطل از بین رفتنی است و آنچه می ماند کردار انسان است. چرا که خدا شنوا و شاهد است، بدانید که بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت، فاصله نیست. یکی از حاضران پرسید: چگونه بین حق و باطل، بیش از چهار انگشت فاصله نیست؟ امام علی (ع) انگشتان را کنار هم گذارد و بین گوش و چشم خود قرار داد، سپس فرمود: «الباطل ان تقول سمعت، والحق ان تقول رایت؛ باطل آن است که بگویی شنیدم و حق آنست که بگویی دیدم» یعنی شنیدنی ها را مثل دیدنی ها که با چشم دیدهای، باور مکن و تا یقین نکردی، سخن این و آن را، درباره افراد نپذیر.
او یک مسیحی بود و مسیحی نیز باقی ماند اما یک عمر مثل پروانه دور شمع وجود امام علی علیهالسلام گشت و سرانجام «علیگویان»، دنیا را ترک کرد. «جرج جرداق» مسیحی را میگویم که مشتعل عشق علی شد. همان نویسنده و اندیشمند لبنانی که در جوانی به دام جاذبه علی گرفتار گردید و تا آخر عمر نتوانست از آن فرار کند. وی اگرچه یک مسیحی شمرده میشد اما به قول خودش: "عاشق مرام و انسانیت علی(ع) بود." جرداق، همان کسی است که بارها آرزو کرد: "ای کاش روزگار به ما یک امام علی(ع) دیگر میداد." اما او به زودی متوجه شد که گیتی دیگر هرگز شخصیتی مثل علی علیهالسلام را به جامعه انسانیت تحویل نخواهد داد. بنابراین، تصمیم گرفت که همان علی ۱۴ قرن پیش را برای بشریت معرفی کند. او درباره امام نوشت و نوشت که آثارش را تا
داستان ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم میرسد.
کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را