در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم" سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده،بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر،همسر و تنها پسرش... کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست... استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را بدنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!" دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد . پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!" همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۲۳
mohammad razavi
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ

قضاوت!

امروز سوار یه تاکسی شدم، صد متر جلوتر یه خانمی کنار خیابون ایستاده بود، راننده تاکسی بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت. راننده تاکسی: چقدر رنگ رژتون قشنگه

خانم مسافر: ممنون راننده تاکسی: لباتون رو برجسته کرده خانم مسافر سایه‌بون جلوی صندلی رو داد پایین، لباشُ رو به آینه غنچه کرد؛ خانم مسافر: واقعا؟!

راننده تاکسی خندید، با دست راست دست چپ خانم مسافر رو گرفت و نگاه کرد. راننده تاکسی: با رنگ لاکتون ست کردین؟ واقعا با سلیقه هستین. تبریک میگم.

خانم مسافر: وای ممنون.. چه دقتی! معلومه که آدم خوش‌ذوقی هستین.

تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن..

موقع پیاده شدن راننده تاکسی کارتش رو به خانم مسافر داد و گفت: هرجا خواستی بری، اگه ماشین خواستی زنگ بزن! خانم مسافر کارت رو گرفت، به چشمک ریز هم زد و رفت..

این رو تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقی داشت یا راننده تاکسی! فقط خواستم بگم توی این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه که راننده تاکسی هم یه خانم بود.. ما با تصوراتی که توی ذهن خودمونه قضاوت میکنیم، مگه نه؟!درست فکر کنیم !-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۰۹
mohammad razavi
سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

تفاوت حقیقت از واقعیت!

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.

عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند توکه درواقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان ... دیگر هرگز دیگران را قضاوت نکنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۳
mohammad razavi
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ

توبه گرگ مرگ است!

توبه گرگ مرگ است! 

ضرب المثل کسی که دست از عادتش بر ندارد .

آورده اند که ... گرگ پیری بود که در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینکه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه کند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه کرد ، اسبی را دید که در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه کنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم که در این راه با من شریک بشوی ؟!

اسب گفت : که از دست من چه کاری بر می آید ؟

گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی کنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم و هم اینکه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این کار خودت به همنوعان خود کمک می کنی .

اسب برای نجات جان خود بفکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم . اما دردی دارم که سالهای زیادی است که ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره کنی ،‌بعد مرا قربانی کنی !‌

گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می کنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج کند .

اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یک نعلبند نادان رفتم که سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم که نزدیک بیایی و زخمهای مرا نگاه کنی .

گرگ گفت : بگذار نگاه کنم ،

اسب پاهایش را بلند کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت ،

گرگ که داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟

اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه کند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۱۸
mohammad razavi
چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

زیباترین سیرک

با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...! ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاده!

مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا...! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هایش شرمنده نشود، کمک پدر را پذیرفت،

بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن، ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم." ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم! انسانیت نهایت دین داریست...!

از خاطرات چارلی چاپلین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۰۴
mohammad razavi