«کفشهای گِلی»
در یکی از شهرهای کوچک، معلمی سادهدل در دبستانی قدیمی درس میداد. روزی یکی از شاگردانش، پسربچهای لاغر و خجالتی، با کفشهای پاره و گِلی وارد کلاس شد. بچهها خندیدند، اما معلم سکوت کرد و با لبخند گفت:
«امروز همهمون یاد میگیریم معنیِ تمیزی فقط در ظاهر نیست.»
بعد از کلاس، معلم یواشکی از دربان پرسید: «این پسر کجا زندگی میکنه؟» و فهمید خانهشان در حاشیه شهر است؛ جایی که حتی برق و آب درست حسابی نداشت.
شب، معلم به مغازه کفشفروشی رفت و یک جفت کفش نو خرید.
فردا صبح، پیش از آمدن بچهها، کفش را روی نیمکت همان شاگرد گذاشت و یادداشتی کوچک کنارش گذاشت:
«برای کسی که هر روز با پای گِلی هم، دنبال آفتاب میدود.» آن روز، وقتی پسرک کفشها را دید، هیچکس لبخندش را فراموش نکرد. از آن روز به بعد، درسش بهتر شد، حرف میزد، میخندید… سالها گذشت. روزی معلمِ پیر در بیمارستان بستری شد. پزشکی جوان وارد اتاقش شد، با لبخند گفت: «شما منو نمیشناسید، اما من همون پسربچهام… اون روز شما فقط برام کفش نخریدین؛ بهم یاد دادین آدم حتی وقتی فقیره، میتونه تمیز، محترم و باارزش باشه.» اشک از چشمان معلم سرازیر شد و گفت: «و تو امروز به من یاد دادی که هیچ مهربونیای، حتی کوچکترینش، در جهان گم نمیشه.