در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۹۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

شکار مراد

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» 

مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»

مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ.

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۳۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

زهرچه غیر یار استغفرالله

روزی زاهدی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن می گفت. او مردم را آماده می‌کرد برای پاسخ به سوال‌هایی که حضرت حق از آنها در مورد حیات‌شان، در مورد دوستی‌هایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزه‌هایشان و... خواهد پرسید.

درویشی که از آنجا می گذشت رو به جماعت کرد و گفت: حضرت حق این همه را نمی پرسد فقط یک سوال می‌پرسد و این است:

من با تو بودم تو با که بودی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

حقیقت دروغ!

مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت می کرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟»

مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!»

چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟ می خواهیم چه کاری انجام دهیم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوییم؟ چرا به دنبال کسب حس مهم بودن حتی به طور کاذب هستیم؟ باید همواره به یاد داشته باشیم که تمام این نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پایین است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۰۵
mohammad razavi
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

زبید خاتون و بهلول

 هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت : می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!

هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!

هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟

بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۱۴
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ

نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست،

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.

کریم خان گفت: "این اشاره‌های تو برای چه بود؟"

درویش گفت:" نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟"

کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود،گفت:" چه می‌خواهی؟"

درویش گفت:"همین قلیان، مرا بس است!"

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:" نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۲۱
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۴۹ ب.ظ

از همه بهتر

 سال فیل سالی است که ابرهه با فیل سواران به شهر مکه لشکر کشید و لشکرش با سنگباران ابابیل نابود شد چون این واقعه نمونه ای از شگفتی و اعجاز بود مردم ،عربستان پس از آن حساب سالشماری گذشته را کنار گذاشتند و آن سال را «عام الفیل» نامیدند و سرآغاز تاریخ جدید شمردند.

و اما داستان ما

سال هشتم «عام الفیل» بود؛ یعنی چهل و پنج سال پیش از شروع تاریخ هجری نزدیک ایام حج بود. صبح آن روز در سایه دیوار کعبه حصیری گسترده بودند. عبدالمطلب آقای قریش و بزرگ خاندان هاشم در گوشه ای از آن بساط بر مسند ریاست نشسته بود و سران قبیله در حضور او جلسۀ سازمان رفاده را تشکیل داده بودند اداره مکه در ایام حج کار دشواری بود شهر مکه علاوه بر یک مجلس شورا به نام «دارالندوه دارای ۹ سازمان بزرگ بود هر یک از این سازمانها قسمتی از کارهای شهر را انجام میداد دو تا از این سازمانها به نام «رفاده» و «سقایه» با

ریاست عبدالمطلب اداره میشد «رفاده» مهماندار حج گزاران بود هر کس از هر جا به زیارت کعبه میآمد مهمان سازمان رفاده بود توانگران مکه به این سازمان اعانه هایی تقدیم میکردند و مسافران از این سازمان خوراک رایگان دریافت می.داشتند مردم مکه قریش و بنی هاشم زیارت کنندگان کعبه را مهمانهای ،خدا مهمانهای کعبه و مهمانهای شهرشان میدانستند و در این مهمانی تا میتوانستند مهمان دوستی و سخاوت  خود  را نشان میدادند.

این کار چند فایده داشت یکی اینکه مردم بیشتری را به زیارت کعبه تشویق می.کرد دیگر اینکه چون مهمان نوازی و سخاوت مایه افتخار بود، سرشناسان به وسیله این خودنمایی آبروی بیشتری به شهر و قوم و قبیله خود میبخشیدند. جلب دوستی مردم هم خیلی با ارزش بود؛ زیرا ثروتمندان مگه با مردم صحرا هم کار داشتند. آنها رفت و آمد کاروانهای تجاری اهل مکه را از دستبرد را هزنان حفظ می کردند.

«سقایه» هم سازمان جداگانه ای بود که برای زیارت کنندگان آب تهیه می کرد سرزمین مکه همواره گرم و خشک و بی حاصل بوده و آبی جز آب چند چاه نداشته است به دلیل نبودن رودخانه و ،چشمه آبرسانی برای مصرف روزهای حج کار مشکلی بود؛ این بود که سازمان سقایه از مدتی پیش از ایام حج از چاههای اطراف آب میکشید و در آبگیرها و آب انبارها ذخیره می کرد.

مسافران برای خوراک و آب پولی نمیپرداختند و این کارها مخارج زیادی داشت و بودجه هنگفتی میخواست هیچ کس به تنهایی نمی توانست برای دهها هزار نفر نان و آب فراهم کند؛ اما هر کاری را که یک نفر به تنهایی نمیتواند

انجام دهد مردم با کمک یکدیگر میتوانند از زمان فرمانروایی «قصی پدربزرگ عبدالمطلب - عهد و پیمانی بسته شده بود که براساس آن بزرگان و سران قبایل هر یک به نسبت توانایی و توانگری خود هر سال میبایست چیزی می پرداختند نوعی مالیات یا اعانه بود که پرداخت آن مایه شرف و فخر ایشان بود. این مبالغ به زور گرفته نمیشد ولی کسی هم نمیتوانست از زیر بار آن شانه خالی کند پول با جنس فرقی .نداشت یکی شتر میداد یکی پول یکی کندم یا میوه یا هر چه بیشتر .داشت بیشتر توانگران تاجر بودند که با همراه کاروان به شام و یمن میرفتند و جنس میبردند و میآوردند یا در مکه که مرکز رفت و آمد راه دور و دراز عربستان بود خرید و فروش میکردند؛ بعضی هم در آبادیهای دورتر باغی مزرعه ای با نخلستانی .داشتند بعضی از کسانی که تعهد پرداخت این اعانه را داشتند بیشتر هم میپرداختند ولی همیشه در میان یک جمع متعهد کسانی هم پیدا می شوند که در ادای وظیفه سهل انگاری میکنند

یکی از کسانی که آن سال سهمیه خود را هنوز نپرداخته بود حفص بن سره بود این مرد درآمد فراوان داشت و آدم سرشناسی .بود صد شتر داشت که در قافلههای بازرگانی کار میکردند در طائف - هشت فرسخی مکه مزرعه ای داشت که محصول فراوان می.داد معلوم نبود عذرش چیست که سهمیه خود را نپرداخته بود و خود را به بدحسابی معروف کرده بود هر که پیش او رفته بود با جواب سربالا برگشته بود.

آن روز که عبدالمطلب و همکاران به حسابها رسیدگی میکردند به نام حفص رسیدند عبدالمطلب :گفت اما این حفص باید پنج شتر و صدمن گندم با جو می داده؛ چرا تاکنون هیچ کس به او یادآوری نکرده است؟!» دفترداران گفتند: یادآوری کرده ایم چند بار هم فرستاده ایم ولی چیزی نمیدهد؛ نمی خواهد بدهد؛ جواب سربالا می دهد.» عبد المطلب :گفت خوب یک بار دیگر هم امروز مأمور بفرستیم و از او بخواهیم :گفتند فایده ندارد این طور که معلوم است این آدم نم پس نمیدهد! حتی کار به دعوا و دشنام کشیده ولی نداده است. گفته ت که سر میشکند دشنام میدهد و از این حرفها !

عبد المطلب فکری کرد و به محمد (ص) نگاه کرد محمد (ص) پسر عبد الله و نوه عزیزش خیلی وقتها میآمد و پهلوی عبدالمطلب می نشست و به کارها توجه می.کرد آن روز هم محمد (ص) یتیم هشت ساله عبدالله آنجا نشسته بود و به حرفهای پدربزرگ گوش میداد. عبد المطلب به محمد (ص) نگاه کرد و گفت «محمد جان خانه حفص را می دانی؟ محمد (ص) جواب :داد بله» پدر عبد المطلب :گفت دلم میخواهد بروی و ببینی حرف حسابی این آدم چیست اگر نمی خواهد سهم خود را بدهد بگوید تا نامش را از فهرست خط بزنیم اگر تعهد خود را قبول دارد عذرش چیست؟ دیگر سفارشی نمیکنم خودت میدانی که باید چگونه رفتار کنیم محمد (ص) از جای برخاست و گفت: انشاء الله دست خالی برنمیگردم عبد المطلب :گفت من عامر را هم همراهت میفرستم ولی او حق ندارد حرفی بزند! فقط اگر حفص شترها و جنسها را داد عامر برای گرفتن و آوردن آن کمک کند من هم همینجا منتظر میمانم تا ببینیم چه میشود!» یک نفر گفت: «آقا فایده ندارد بچه را نفرستید! ناراحتی به بار می آید! عبد المطلب :گفت بگذارید ببینم چه میکنم

بعد محمد (ص) خردسال به راه افتاد و عامر هم به دنبال روانه شد ساعتی خادمهای مجلس خبر دادند که اینک محمد (ص) دارد میآید و حفص هم همراه اوست و شش شتر با بار هم دنبال آنهاست حاضران گردن کشیدند تا صحنه را تماشا کنند. محمد (ص) با حفص گرم گفتگو بود و از دنبال آنها عامر با شترها می آمد. وقتی حفص به نزدیک جمع رسید ادای احترام کرد و به رسم آن روزها به جای سلام صبح به خیر ،گفت با عبدالمطلب دست داد و از تأخیر در ادای وظیفه عذرخواهی کرد و گفت حالا به جای ۵ شتر شش شتر تقدیم کردم آن هم به خاطر گل روی فرستاده شما که با رفتار خوب خود مرا شرمنده و شگفت زده کرد.

عبد المطلب :گفت حفص، متشکریم خدا به تو عوض میدهد ولی ببینیم چرا این طور شده بود؟! بعضی از دوستان گفتند که حفص به ما دشنام داده حفص می خواسته سرمان را بشکند و از این حرفها من تعجب کردم حفص ! تو این طور آدمی نبودی؟!» حفص

گفت: «بله! من به آنها گفتم که سر میشکنم و دشنام میدهم! ولی من آدم سر بشکن و دشنام بده نیستم! آنها بودند که مرا عصبانی کردند من تصمیم داشتم یک روز بیایم اینجا و در حضور جمع درس خوبی به آنها بدهم، ولی امروز کسی را فرستادی که او به من درس داد به جان خودم آقا ! من در عمر خود اخلاقی مانند اخلاق محمد در نزد هیچ کس ندیده ام عبدالمطلب پرسید: «مگر چه شده؟!»

حفص :گفت میبینم که خیلی کار دارید نمیخواهم وقت شما را بگیرم ولی اگر آن سه نفری که قبلا به خانه من آمده اند اینجا باشند میخواهم گوش بدهند تا من دشنام خود را بگویم و بروم

عبدالمطلب :گفت: «آخر ،حفص، اینجا جای دشنام و انتقام نیست! حفص :گفت: «نه مقصودم دشنام نیست. میخواهم بشنوند. مطمئن باش دشنام نمیدهم و سر کسی را هم نمیشکنم. عبدالمطلب خندید و :گفت خیلی خوب ،حفص باشد آی حقید ناعم ، سامی! بیایید! بیایید اینجا ببینم حفص چه میگوید برویم آن گوشه با هم حرف بزنیم چند تا شربت سویق هم برای ما بیاورید! در این موقع محمد مد (ص) از عبدالمطلب اجازه گرفت و با حفص خدا حافظی کرد و از ایشان دور شد. وقتی حفید و ناعم و سامی آمدند حفص :گفت: «بله! من دشنام نمیدهم! سرکسی را هم نمیشکنم به شما هم بی احترامی نمیکنم ولی بشنوید که آنچه میگویم برای شما سودمند است. بعد رو به عبدالمطلب کرد و گفت «ببینید آقا این حفید چه کرد؟ او آمد و در حضور زن و بچه و مهمان و خادم من فریاد کشید و جلو آنها مرا بد حساب و بد معرفت .نامید به عذری که داشتم گوش نداد و مرا در برابر نزدیکانم بی آبرو کرد من هم عصبانی شدم و گفتم او را از خانه بیرون بیندازند. درست است که گفتم اگر نروی سرت را میشکنم ولی نمیشکستم فقط میخواستم جوابی به رفتار او داده باشم اما این ناعم بی اجازه وارد خانه شد و شتر مرا گرفته بود که ببرد. پرسیدم چه میکنی؟!» :گفت حق سازمان رفاده را میبرم.» گفتم: «مرد ناحسابی برای رساندن پیغام آمده ای یا به دزدی؟! این چه جور رفتاری است؟! آیا عبدالمطلب چنین دستوری به تو داده؟ آخر ناسلامتی من صاحب این خانه هستم چرا با من حرف نمیزنی؟ در جواب دری وری گفت که گوشش را گرفتم و از خانه بیرونش کردم و گفتم حالا که این طور است یک پول سیاه هم نمی دهم برو و به هر که تو را فرستاده سلام خشک خالی مرا برسان و بالاخره این سامی او قدری بهتر بود؛ با وجود این از من نپرسید که چرا ادای وظیفه من تا حالا به تأخیر افتاده و ادب را فراموش کرد و از همان اول شروع کرد به اعتراض و رفتار طلبکارانه میخواستم توضیح بدهم ولی به حرفم گوش نمی داد، و میان حرف من حرف میزد به او گفتم میدانی چیست؟! تا تو را هم دشنام نداده ام فوری از پیش چشمم دورشو هر وقت یک آدم حسابی دیدم جواب حسابی میدهم.» اینها مرا عصبانی کردند داشتم فکر میکردم که بیایم و بگویم نام مرا از فهرست بزرگان خط .بزنند اگر بزرگی این است ما آن را نخواستیم؛ تا امروز که این فرزند عبدالله آمد. من او را نمیشناختم از بیرون خانه سلام کرد و اجازه ورود خواست گفتم «کی هستی؟!» گفت: «مهمان رسیده» من که در آن ساعت عده ای مهمان داشتم .گفتم قدم مهمان بر چشم من در حالیکه لبخند بر لب داشت 

وارد شد و با ادب شروع کرد به سخن گفتن که پیغامی دارم که تنها به خود حفص میتوانم بگویم» وقتی میهمانها رفتند :گفت از طرف عبدالمطلب آمده ام و پیغام و سلام دوستان را آورده ام؛ یادآوری کرده اند که ایام حج نزدیک است؛ خرج زیاد و موجودی کم و گفته اند که اگر صلاح میدانید سهمیه معلوم را بپردازید و اگر هم عذری هست بفرمایید که بدانند. :گفتم «عذری ندارم اما تو پسرکی هستی؟!» گفت: «عبدالله !» گفتم: یادش بخیر عبدالله ! چه خوب پدری داشتی و چه خوب پدربزرگی داری و چه خوب فرزندی هستی! سهمیه هم حاضر .است تحویل بگیرید و ببرید! اما علت اینکه تا حالا نپرداختم چنین و چنان بود تمام حرفهای مرا گوش داد و میان حرف من حرفی نزد و بعد :گفت کار تمام است ولی بهتر تمام میشود اگر یک خواهش مرا بپذیری :گفتم چکار باید بکنم؟! :گفت: « چه خوبست خودت همراه ما بیایی تا با عبدالمطلب و سایر همکاران دیدار کنید پرسیدم: «مگر حرف دیگری درمیان است؟!» گفت: «نه! اما این طور بهتر است؛ آنجا کسانی که نسبت به شما نظر بدی پیدا کرده اند و شما را ،سرکش ،نافرمان بی اعتنا دشنامگو و سرشکن شناخته اند؛ اگر ما سهمیه را ببریم حساب دفتر بسته میشود ولی این سوء تفاهم از میان نمی رود؛ ولی اگر خودتان بیایید و عذر تأخیر را بگویید آبروی شما محفوظ میماند و همه حرفها هم تمام میشود. و این چیزی بود که به عقل خود من نمی.رسید :گفتم: « بارک الله قربان تو پسر خوب بروم هم اینک همراه شما میایم! در دلم به خیرخواهی و دوراندیشی محمد آفرین گفتم و حالا اینجا هستم و حرف من تمام شد. قدر این بزرگزاده را بدانید! اخلاقش به اخلاق پیغمبران میماند نمیدانم چه بگویم حالا هم شما را به خدا ببینید همینکه فهمید میخواهم جلو روی ،همه عیب این آقایان را بگویم اینجا نماند تا آنها شرمنده نشوند راستی که اخلاق خوب یعنی این! پیغام رسان خوب یعنی این! و فرستاده خوب یعنی همین

 روی لبهای عبدالمطلب از شادی و خرسندی گل لبخندی شکفت و گفت محمد در میان ما یگانه .است این بچه از بچگی همه

«بله، ما اینها را میدانیم کارهایش به برگزیدگان میماند به راستی از همه بچهها و بزرگها بهتر است خدا محمد را نگهبان باشد و به شما هم برکت بدهد

 متشکرم حفص ! متشکرم!»

 منبع: کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، مهدی آذر یزدی، ج۸، ص۱۱_۱۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۹
mohammad razavi
پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۱۶ ق.ظ

می دانستم،کافی نیست!

وقتی کریستف کلمب،  از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌! او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.

گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم.

گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۱۶
mohammad razavi
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ

قضاوت!

امروز سوار یه تاکسی شدم، صد متر جلوتر یه خانمی کنار خیابون ایستاده بود، راننده تاکسی بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت. راننده تاکسی: چقدر رنگ رژتون قشنگه

خانم مسافر: ممنون راننده تاکسی: لباتون رو برجسته کرده خانم مسافر سایه‌بون جلوی صندلی رو داد پایین، لباشُ رو به آینه غنچه کرد؛ خانم مسافر: واقعا؟!

راننده تاکسی خندید، با دست راست دست چپ خانم مسافر رو گرفت و نگاه کرد. راننده تاکسی: با رنگ لاکتون ست کردین؟ واقعا با سلیقه هستین. تبریک میگم.

خانم مسافر: وای ممنون.. چه دقتی! معلومه که آدم خوش‌ذوقی هستین.

تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن..

موقع پیاده شدن راننده تاکسی کارتش رو به خانم مسافر داد و گفت: هرجا خواستی بری، اگه ماشین خواستی زنگ بزن! خانم مسافر کارت رو گرفت، به چشمک ریز هم زد و رفت..

این رو تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقی داشت یا راننده تاکسی! فقط خواستم بگم توی این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه که راننده تاکسی هم یه خانم بود.. ما با تصوراتی که توی ذهن خودمونه قضاوت میکنیم، مگه نه؟!درست فکر کنیم !-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۰۹
mohammad razavi
سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

تفاوت حقیقت از واقعیت!

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.

عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند توکه درواقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان ... دیگر هرگز دیگران را قضاوت نکنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۳
mohammad razavi
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ

توبه گرگ مرگ است!

توبه گرگ مرگ است! 

ضرب المثل کسی که دست از عادتش بر ندارد .

آورده اند که ... گرگ پیری بود که در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینکه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه کند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه کرد ، اسبی را دید که در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه کنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم که در این راه با من شریک بشوی ؟!

اسب گفت : که از دست من چه کاری بر می آید ؟

گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی کنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم و هم اینکه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این کار خودت به همنوعان خود کمک می کنی .

اسب برای نجات جان خود بفکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم . اما دردی دارم که سالهای زیادی است که ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره کنی ،‌بعد مرا قربانی کنی !‌

گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می کنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج کند .

اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یک نعلبند نادان رفتم که سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم که نزدیک بیایی و زخمهای مرا نگاه کنی .

گرگ گفت : بگذار نگاه کنم ،

اسب پاهایش را بلند کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت ،

گرگ که داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟

اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه کند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۱۸
mohammad razavi