فقط 5 دقیقه! باشه؟
در پارک یک زن و یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند . زن رو به مرد کرد و گفت : پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی ، او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است . پسر که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت : بابا فقط 5 دقیقه ! باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دیر می شود ، برویم . ولی پسر باز خواهش کرد : 5 دقیقه ! این دفعه قول می دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ، ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد : دوسال پیش یک راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ گاه برای او وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خوردم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را تکرار نکنم . پسر کوچکم فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی کردن او را ببینم . 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار پسر از دست رفته ام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو در گیر مسائل روزمره می کنیم که واقعا وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون رو نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداشته باشیم .
همیشه نعمتهای بزرگ یعنی پدر ، مادر ، برادر و خواهر در کنار ما نیستد ، ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه ...