در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۲۲ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

بیاییم انصاف را بیاموزیم

یک دانشجوی پزشکی خاطره بسیار جالبی را از زمان دانشجویی‌اش نقل می‌کند. زمانی که ما دانشجوی پزشکی بودیم، در بخش قلب، استادی داشتیم که از بهترین استادان ما بود. او در هر فرصتی که به‌دست می‌آورد، سعی می‌کرد نکته جدیدی به ما بیاموزد و دانسته‌های خود را در بهترین شکل ممکن به ما منتقل می‌کرد. او در فرصت‌های مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می‌داد. در اولین روزهای بخش ما را به بالین یک مرد جوان که تازه بستری شده بود، برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت: اگر اجازه می‌دهید این همکاران من نیز قلب شما را معاینه کنند. مرد جوان پذیرفت. سپس به ما که ترکیبی از کارآموز و کارورز بودیم رو کرد و گفت: هریک از شما صدای قلب این بیمار را به‌دقت گوش کنید و هرچه می‌شنوید روی تکه‌کاغذی یادداشت کنید و به من بدهید. نظر استاد از اینکه این شیوه را به‌کار می‌برد، این بود که اگر کسی از ما تشخیصش نادرست بود، از دیگری خجالت نکشد. هریک از ما به نوبت، قلب بیمار را معاینه کردیم و نظر خود را بر روی کاغذی نوشتیم و به استاد دادیم. همه مایل بودیم بدانیم که آیا تشخیصمان درست بوده یا خیر؟ استاد نوشته‌های ما را تک‌تک مشاهده و قرائت کرد. جواب‌ها متنوع بودند. یکی به افزایش ضربان قلب اشاره کرده بود. یکی به نامنظمی ریتم آن. یکی نوشته بود: «ضربان طبیعی است.». یکی ریتم گالوپ ضعیف شنیده بود. یکی اظهار کرده بود که بیمار چاق است و صداهای مبهم شنیده می‌شود و یکی به‌ وجود صدای اضافی در یکی از کانون‌ها اشاره کرده بود. استاد چند لحظه‌ای سکوت کرد و به ما می‌نگریست. منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته‌ها را که صحیح‌تر بوده، معرفی نماید. اما با کمال تعجب استاد گفت: متاسفانه همه این‌ها غلط است. و در حالی که تنها کاغذ باقی‌مانده در دست راستش را تکان می‌داد، ادامه داد: تنها کاغذی که می‌تواند به حقیقت نزدیک باشد، این کاغذ است که نویسندهٔ آن بدون شک انسانی صادق است که می‌تواند در آینده پزشکی حاذق شود. نوشته او را می‌خوانم، خودتان قضاوت کنید. همه سر تا پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند. ایشان گفت: در این کاغذ نوشته: «متاسفانه به‌علت کم‌تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم.» و در حالی که به چشمان متعجب ما می‌نگریست، ادامه داد: من نمی‌دانم در حالی که این بیمار دکستروکاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته، شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده‌اید؟ بچه‌های خوب من، از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص‌ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط بر مبنای یک معاینه غلط، عیب بزرگی محسوب می‌شود و می‌تواند برای بیمار خطرناک باشد. در پزشکی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را می‌زند. سعی کنید با بی‌دقتی برای بیمار خود، تشخیص نادرستی ندهید، یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید. پ‌ن: در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم. در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. پس مطلب فوق یک درس انسانی‌ست نه فقط پزشکی. بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۴ ، ۰۸:۵۴
mohammad razavi
جمعه, ۸ آذر ۱۴۰۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ

«کفش‌های گِلی»

 در یکی از شهرهای کوچک، معلمی ساده‌دل در دبستانی قدیمی درس می‌داد. روزی یکی از شاگردانش، پسربچه‌ای لاغر و خجالتی، با کفش‌های پاره و گِلی وارد کلاس شد. بچه‌ها خندیدند، اما معلم سکوت کرد و با لبخند گفت:

«امروز همه‌مون یاد می‌گیریم معنیِ تمیزی فقط در ظاهر نیست.»

بعد از کلاس، معلم یواشکی از دربان پرسید: «این پسر کجا زندگی می‌کنه؟» و فهمید خانه‌شان در حاشیه شهر است؛ جایی که حتی برق و آب درست حسابی نداشت.

شب، معلم به مغازه کفش‌فروشی رفت و یک جفت کفش نو خرید.

فردا صبح، پیش از آمدن بچه‌ها، کفش را روی نیمکت همان شاگرد گذاشت و یادداشتی کوچک کنارش گذاشت:

«برای کسی که هر روز با پای گِلی هم، دنبال آفتاب می‌دود.» آن روز، وقتی پسرک کفش‌ها را دید، هیچ‌کس لبخندش را فراموش نکرد. از آن روز به بعد، درسش بهتر شد، حرف می‌زد، می‌خندید… سال‌ها گذشت. روزی معلمِ پیر در بیمارستان بستری شد. پزشکی جوان وارد اتاقش شد، با لبخند گفت: «شما منو نمی‌شناسید، اما من همون پسربچه‌ام… اون روز شما فقط برام کفش نخریدین؛ بهم یاد دادین آدم حتی وقتی فقیره، می‌تونه تمیز، محترم و باارزش باشه.» اشک از چشمان معلم سرازیر شد و گفت: «و تو امروز به من یاد دادی که هیچ مهربونی‌ای، حتی کوچک‌ترینش، در جهان گم نمی‌شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۴ ، ۱۶:۲۵
mohammad razavi
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۸:۲۲ ق.ظ

سود نداشته ها!

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم.

مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...... 

گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۰۸:۲۲
mohammad razavi

دزدی مرتباً به دهکده ای میزد

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎیِ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ،

ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ...

ﯾﮑﯽ می گفت:ﺩﺯﺩ ،

ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ...

ﺩﯾﮕﺮﯼ می ﮔﻔﺖ:

ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ های ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ...

ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ که :

ﻣﺮﺩﻡ ؛ ﺩﺯﺩ ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ...

ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ :

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ،

ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ

ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.

ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ

ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ...

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ می ﮔﻔﺖ

ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ.

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ می ترﺳﯿﺪﻧﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ، ﺑ

ﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ،

ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۴ ، ۰۹:۳۳
mohammad razavi
يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۶:۴۲ ق.ظ

کسانی که رنج بیهوده می بردند!

شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملا نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد. مردم شگفت زده گفتند:

ملا معجزه کردی؟ ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد. تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا.

«دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.»cv

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۶:۴۲
mohammad razavi
چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۲۱ ق.ظ

از خدمتکاری خان تا ...

یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه می فرستاد، خدمتکار خانه اش شخصی  به نام ابوالقاسم را نیز  به همراه فرزندانش می فرستاد تا مراقب آنها باشد.

ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد و همان جا می ماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی  یعنی همان دبیرستان البرز بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!"

القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.

دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!  او به علت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.

و این شخص کسی نیست جزو دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک متخصص ایران و بنیانگذار  دانشکده ی پزشکی دانشگاه تهران ، و جالب این است که این مرد بزرگ  تا سن ٣٩ سالگی تنها  تحصیلات ابتدایی داشت!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۲۱
mohammad razavi
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

کیاست!

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟ مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"

جواب زن خیلی جالب بود زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!cvcv

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۳۵
mohammad razavi
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

چگونه عشق، کور شد؟؟!

در زمان های بسیار بسیار قدیم، وقتی هنوز پای بشر، به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری، خسته شده بودند.

روزی که همه فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع بودند، ناگهان ذکاوت، ایستاد و گفت: «بیایید بازی کنیم، یک بازی مثل قایم باشک».

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی، فوراً فریاد زد: «من چشم می گذارم، من چشم می گذارم!» و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد، همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و دنبال آنها بگردد.

دیوانگی، جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...». همه رفتند، تا جایی پنهان شوند. لطافت، خود را بر شاخ ماه آویزان کرد. ضیافت، داخل زباله ها پنهان شد. اصالت، در میان ابرها مخفی شد. هوس، به مرکز زمین رفت. دروغ، گفت که زیر سنگی قایم می شوم، امّا به ته دریا رفت. طمع، داخل کیسه ای که خودش دوخته بود، مخفی شد.

دیوانگی، هنوز مشغول شمردن بود: «هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و یک...». همه پنهان شده بودند، بجز عشق. همیشه مردّد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. جای تعجّب هم نیست؛ چون همه می دانیم پنهان کردن عشق، کار مشکلی است.

دیوانگی، داشت به پایان شمارش می رسید: نود و پنج... نود و شش...». هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق، پرید در بین یک بوته گل رُز، پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد: «دارم می یام، دارم می یام!».

اوّلین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود؛ چون تنبلی اش آمده بود، جایی پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود؛ دروغ، ته دریا؛ هوس، در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد، بجز عشق. او از یافتن عشق، ناامید شده بود.

حسادت، در گوش های دیوانگی، زمزمه کرد: «تو فقط باید عشق را پیدا کنی؛ او پشت بوته گلِ رُز است».

دیوانگی، شاخه چَنگک مانندی را از درخت کَند و با شدّت و هیجان زیاد، آن را در بوته گلِ رُز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقّف شد.

عشق، از پشت بوته بیرون آمد. با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق، فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند؛ چون عشق، کور شده بود.

دیوانگی گفت: «وای بر من! چه کار کردم؟ حالا چه طور می توانم تو را درمان کنم؟».

عشق، پاسخ داد: «تو نمی توانی مرا درمان کنی؛ ولی اگر می خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو».

و این گونه است که از آن روز به بعد، عشق، کور است و دیوانگی، همواره همراه اوست.

نویسنده: فخرالسادات بظام پور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۵۳
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ

تک پسر

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.

در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.

زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.

دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز میخواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد . هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند : پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟

زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.

سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود . به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.

در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند .

پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!

پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.

پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.

در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟

پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر میبینم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۹
mohammad razavi
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۲۵ ق.ظ

کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!

 در دامنه‌ی کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن‌ها در میانه‌ی کوه بود و به «بالاکوه» مشهور بود و روستای دیگر پایین کوه قرار داشت که آن را «پایین کوه» می‌گفتند. به دلیل آب و هوای خوب و کوهستانی، مردم این دو روستا باغ‌های میوه زیادی داشتند و از آب چشمه‌ای که در بالای کوه از دل زمین به بیرون می‌جوشید باغ‌ها را آبیاری و آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند.

سالیان سال مردم این دو روستا در کنارهم خوب و خوش زندگی می‌کردند و از طریق باغداری روزگار می‌گذراندند و وضع اقتصادی خوبی داشتند. تا اینکه روزی خان بالا کوه فوت کرد و پسرش جانشین او شد. او که فردی طمع کار بود تصمیم گرفت ثروث بیشتری به دست آورد. پس از یک هفته که پسر، خان بالاکوه شد، ریش سفیدان و بزرگان روستا را در مکانی گرد آورد و به آن‌ها گفت: چرا باید اجازه دهیم آب چشمه بالا کوه به پایین کوه برسد و خدا این نعمت را برای روستای ما قرار داده است. چه دلیلی دارد که از آب این چشمه به پایین کوهی‌ها بدهیم. اگر خدا می‌خواست در روستای آنها هم چشمه‌ای قرار می‌داد.

پسر خان با حرف‌هایش مردم روستا را قانع کرد تا مسیر آب به روستای پایین کوه را ببندند. او می‌خواست ارزش خانه‌ها و زمین‌های پایین روستا را به دلیل کمبود آب پایین بیاورد تا بتواند آنها را با قیمت کمی بخرد و مردم را وادار به کوچ کند. پس از چند روز مردم روستا که حتی آبی برای خوردن نداشتند و باغ‌هایشان خشک شده بود نزد خان پایین کوه آمدند و با او مشورت کردند تصمیم بر این شد که به سراغ خان بالاکوه بروند و علت را جویا شوند.

خان پایین کوه با چند نفر از باغداران در مسیر رودخانه خشک شده حرکت کردند و به روستای بالا کوه رسیدند. آنها دیدند که پسر خان مسیر رودخانه را تغییر داده است. بنابراین نزد خان جوان رفتند و اعتراض خود را اعلام کردند. او که منتظر آمدن مردم پایین کوه بود جوابی آماده برای گفتن داشت. گفت: بالای کوه مانند ارباب است و پایین کوه مانند رعیت. این دو کوه هیچ وقت به یکدیگر نمی‌رسند اگر می‌خواهید آب داشته باشید باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما. این پیشنهاد خان بالا برای آن‌ها بسیار سخت بود و ناامیدانه به روستای خود برگشتند.

بعد از مدتی فکری به ذهن خان پایین کوه رسید، مردم را باخبر کرد و به آن‌ها گفت: باید قنات درست کنیم. هرکدام از شما بیل و کلنگی بردارید و همگی چاه بکنید تا با حفر آن آب به روستا برسد. زن و مرد روستا بعد از چندین روز تلاش توانستند تعدادی حلقه چاه حفر کنند و با کانال‌های زیرزمینی چاه‌ها را به هم وصل و قنات بزرگی ساختند.

آبی که از طریق این قنات به روستای پایین کوه رسید از قبل هم بیشتر شد به طوری که به روستاهای اطراف هم آب رساندند. دوباره کار مردم روستای پایین کوه رونق گرفت و همگی شاد شدند.

اما بعد گذشت چند روز آب ده بالا خشک شد و مردم برای اعتراض سراغ خان جوان رفتند. او بر خلاف میل باطنی‌اش همراه عده‌ای از باغداران به روستای پایین رفت و این اتفاق را برایشان تعریف کرد و گفت که حفر چاه توسط شما سبب خشک شدن چشمه بالا کوه شده است. برای اینکه باغات ما خشک نشود آب چند چاهی را که حفر کرده‌اید به سمت بالا کوه برگردانید.

خان پایین کوه خندید و گفت: مسیر آب از بالا به پایین است ما چطور قادر هستیم آب قنات را از پایین کوه به بالای کوه بفرستیم. یادت می‌آید که گفتی کوه به کوه نمی‌رسد. درست گفتی کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد. آن روز که مردم مرا ناامید کردی و به ما رعیت گفتی، باید فکر چنین روزی را می‌کردی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۲۵
mohammad razavi