در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۱۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۲۵ ق.ظ

کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!

 در دامنه‌ی کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن‌ها در میانه‌ی کوه بود و به «بالاکوه» مشهور بود و روستای دیگر پایین کوه قرار داشت که آن را «پایین کوه» می‌گفتند. به دلیل آب و هوای خوب و کوهستانی، مردم این دو روستا باغ‌های میوه زیادی داشتند و از آب چشمه‌ای که در بالای کوه از دل زمین به بیرون می‌جوشید باغ‌ها را آبیاری و آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند.

سالیان سال مردم این دو روستا در کنارهم خوب و خوش زندگی می‌کردند و از طریق باغداری روزگار می‌گذراندند و وضع اقتصادی خوبی داشتند. تا اینکه روزی خان بالا کوه فوت کرد و پسرش جانشین او شد. او که فردی طمع کار بود تصمیم گرفت ثروث بیشتری به دست آورد. پس از یک هفته که پسر، خان بالاکوه شد، ریش سفیدان و بزرگان روستا را در مکانی گرد آورد و به آن‌ها گفت: چرا باید اجازه دهیم آب چشمه بالا کوه به پایین کوه برسد و خدا این نعمت را برای روستای ما قرار داده است. چه دلیلی دارد که از آب این چشمه به پایین کوهی‌ها بدهیم. اگر خدا می‌خواست در روستای آنها هم چشمه‌ای قرار می‌داد.

پسر خان با حرف‌هایش مردم روستا را قانع کرد تا مسیر آب به روستای پایین کوه را ببندند. او می‌خواست ارزش خانه‌ها و زمین‌های پایین روستا را به دلیل کمبود آب پایین بیاورد تا بتواند آنها را با قیمت کمی بخرد و مردم را وادار به کوچ کند. پس از چند روز مردم روستا که حتی آبی برای خوردن نداشتند و باغ‌هایشان خشک شده بود نزد خان پایین کوه آمدند و با او مشورت کردند تصمیم بر این شد که به سراغ خان بالاکوه بروند و علت را جویا شوند.

خان پایین کوه با چند نفر از باغداران در مسیر رودخانه خشک شده حرکت کردند و به روستای بالا کوه رسیدند. آنها دیدند که پسر خان مسیر رودخانه را تغییر داده است. بنابراین نزد خان جوان رفتند و اعتراض خود را اعلام کردند. او که منتظر آمدن مردم پایین کوه بود جوابی آماده برای گفتن داشت. گفت: بالای کوه مانند ارباب است و پایین کوه مانند رعیت. این دو کوه هیچ وقت به یکدیگر نمی‌رسند اگر می‌خواهید آب داشته باشید باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما. این پیشنهاد خان بالا برای آن‌ها بسیار سخت بود و ناامیدانه به روستای خود برگشتند.

بعد از مدتی فکری به ذهن خان پایین کوه رسید، مردم را باخبر کرد و به آن‌ها گفت: باید قنات درست کنیم. هرکدام از شما بیل و کلنگی بردارید و همگی چاه بکنید تا با حفر آن آب به روستا برسد. زن و مرد روستا بعد از چندین روز تلاش توانستند تعدادی حلقه چاه حفر کنند و با کانال‌های زیرزمینی چاه‌ها را به هم وصل و قنات بزرگی ساختند.

آبی که از طریق این قنات به روستای پایین کوه رسید از قبل هم بیشتر شد به طوری که به روستاهای اطراف هم آب رساندند. دوباره کار مردم روستای پایین کوه رونق گرفت و همگی شاد شدند.

اما بعد گذشت چند روز آب ده بالا خشک شد و مردم برای اعتراض سراغ خان جوان رفتند. او بر خلاف میل باطنی‌اش همراه عده‌ای از باغداران به روستای پایین رفت و این اتفاق را برایشان تعریف کرد و گفت که حفر چاه توسط شما سبب خشک شدن چشمه بالا کوه شده است. برای اینکه باغات ما خشک نشود آب چند چاهی را که حفر کرده‌اید به سمت بالا کوه برگردانید.

خان پایین کوه خندید و گفت: مسیر آب از بالا به پایین است ما چطور قادر هستیم آب قنات را از پایین کوه به بالای کوه بفرستیم. یادت می‌آید که گفتی کوه به کوه نمی‌رسد. درست گفتی کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد. آن روز که مردم مرا ناامید کردی و به ما رعیت گفتی، باید فکر چنین روزی را می‌کردی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۲۵
mohammad razavi
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

بزرگ ذهن ما

بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم! آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.

ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش. خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.

اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم! آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!

رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد! اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!

یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!

با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"

یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه! یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم، تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۵۹
mohammad razavi
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۶ ق.ظ

امان از دقت معتاد!

پیرمرد داشت در مورد حلال و حرام صحبت میکرد که چنین گفت: روزی سه تا دز د به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!

تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن! بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!

شب که شد دزد باقی مانده دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش تو غذاش ریخته بود مُرد و الاغ هم که تنها بود، راه صاحبخونه رو گرفت و بهمراه مال به خونه تاجر دیندار برگشت...

همه صلوات فرستادن که یهو معتاده پرید گفت: آقا! دزدا که سه تاشون مردن؛ پس جریان رو کی واستون تعریف کرد؟ خره؟!

میگن پیرمرده از اون روز تا حالا به دامداری مشغوله و با هیچکی حرف نمیزنه...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۱۶
mohammad razavi
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

اشتباه در سند/ کوزه عسل

ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.

قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده.

ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۴۵
mohammad razavi
چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ

آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟

یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .

اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟

صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود . صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند !

قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟

صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .

قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟

از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۰۹
mohammad razavi
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

غلطی عظیم افتاد!

آورده‌اند که در عهد ماضیه مردی نیک نام که اهل مکاسب بود و دستی در حجره بازار داشت و هم درکِ حجره‌ی مدرسه کرده و علم دیانت و کسب تعلیم کرده بود و سابقه سفر حجاز و عراق به تعدد و مکرر داشت، قصد سفر حج کرد. از قضا از اقربا و معاریف شهر و اصدقا نیز آهنگ حجاز و انجام حَجةُالاسلام داشتند. فرصت را غنیمت شمرد و قصد تدارک قافله نمود و با مشورت با کسان، عزمش جزم گردید و خود سالار قافله شد و جمعی از اعیان و مؤمنان را در قافله جمع کرد و ساز و برگ سفر مهیا ساخت و راهی حجاز شد.

جِد و جُهد بسیار کرد تا رضای اهل قافله فراهم کند. همه لوازم و اسباب آسایش قافله به شایسته تدارک کرد و تکریم همی توانست به جای آورد. در طی طریق از معانی و شریعت حج در هر فرصتی‌ سخن‌ها بگفت. بدین سبب همه بر او دعا همی گفتند و سلوک و سعی او به کرّات قدر دانستند. الغایه بعد ایامی طی طریق، به مکه وارد شدند و جملگی به زیارت کعبه تشرف یافتند.

سالار قافله آن‌چه از طواف و سعی و صلاة لازم بود به کمال به جا آورد و اهل قافله را نیز به تمام به انجام مناسک دلالت نمود. بعد فراغت از مناسک مقابل کعبه مُقام گرفت و به تورق خاطرات سفر گشود! به خاطرش آغاز و طول و مسائل سفر یک به یک بگذشت و صعوبت و مشکلات سفر مرور کرد. در همین حال، صاحب‌ِبیت را مخاطب‌ ساخت و بدو چنین سخن گفت: من سالار قافله‌ام و بزرگ جماعت! چه خدمت‌ها که به ضیوفت‌نکرده‌ام و چه زحمات که بهرشان متحمل نشدم! همان سان که نظر به بیت داشت، خدمات خود احصا می‌نمود و به خود می‌بالید و به صفحه توفیقات خود می‌افزود و در لذت خیال، خویش را به نکویی ستود و به تمجید تدبیر و همت و حلمش قنود! گامی به جلو نهاد و به قیاس با اقران و نظایر در ماضی و حال پرداخت و خود را اَرجح از آنان یافت و همه را پای تدبیر و دانش خویش نگاشت! ناگاه صدای خوش آهنگ مردی جوان در کنارش که به تلاوت کلام حق تعالی بلند شده بود او را از اندیشه در فضائل و احصای خدمات و توفیفاتش باز داشت و به خود کشاند! "یَـٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ ٱلۡکَرِیمِ" گویی ندایی بود از ملکوت که او را از عالم خواب به وادی یقضه ببردش! ناگهان به خود آمد و گفت: دانستم غلطی عظیم افتاد! برخاست و از حرم برون شد و در منزلی وقوف کرد و ساعت‌ها در اندیشه مستغرق و به عتاب و ملامت خود همی پرداخت که این چه فکرتی بود که غفلت از صاحب بیت در جوار بیت نمودی و عنان به نفس سپردی و قلیل توشه تباه ساختی! عهد کرد تا از این منزل بَر نخیزد مگر آن‌که خویش باز یابد و حضرت حق به لطفش، توبه رفیقش سازد! هم‌سفری اهل‌دل که در قافله همره او بود، به نزدش آمد و از پریشان‌حالی‌اش پرسش نمود، ماجرا بگفت. هم‌سفرش بدو گفت، آن‌که صفحات خدمت به کثرت و غلو در صفحه خیالت گشود شیطان بود و آن‌که کلام وحی به گوش جانت نواخت، تحفه یزدان بود که به لطف بر مهمانش آورد. او خود کس فرستاد تا مهمانش از شیطان برهاند ! تو چرا خانه‌اش رها ساختی؟! خود فرمود"فَفِرُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ" نه آن‌که از خانه‌اش برهی!

حمید احمدی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۵۶
mohammad razavi
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۵۰ ق.ظ

چیزی شبیه ارزش عمر

مردی شب‌ هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسه‌ای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو می‌رفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همین‌طور به انداختن سنگ‌های داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگ‌ها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال می‌کرد و او را به وجد می‌آورد.

به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسه‌ای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است.هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بوده‌اند!

لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود می‌گزید و به خود می‌گفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر می‌کردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمی‌دادم.

همه ما مانند آن مرد هستیم : کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا می‌اندازیم. صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است. تاریکی شب همان غفلت و بی‌خبری است. برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۵۰
mohammad razavi
سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ

فقط 5 دقیقه! باشه؟

در پارک یک زن و یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند . زن رو به مرد کرد و گفت : پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی ، او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : پسرم وقت رفتن است . پسر که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت : بابا فقط 5 دقیقه ! باشه ؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن دوباره به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : دیر می شود ، برویم . ولی پسر باز خواهش کرد : 5 دقیقه ! این دفعه قول می دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول کرد .  زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ، ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد : دوسال پیش یک راننده پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ گاه برای او وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خوردم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را تکرار نکنم .   پسر کوچکم فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی کردن او را ببینم . 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار پسر از دست رفته ام را تجربه کنم .  

بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو در گیر مسائل روزمره می کنیم که واقعا وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون رو نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداشته باشیم .  

همیشه نعمتهای بزرگ یعنی پدر ، مادر ، برادر و خواهر در کنار ما نیستد ، ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۴۷
mohammad razavi
شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ

گزارش خبر بد!

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: - جرج از خانه چه خبر؟

- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

- پرخوری قربان.

- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

- همه اسب های پدرتان مردند قربان.

- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

- برای چه این قدر کار کردند؟

- برای اینکه آب بیاورند قربان!

- گفتی آب؟ آب برای چه؟

- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.

- کدام آتش را؟

- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

- پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟

- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!

- گفتی شمع؟ کدام شمع؟

- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

- مادرم هم مرد؟

- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.

- کدام حادثه؟

- حادثه مرگ پدرتان قربان!

- پدرم هم مرد؟

- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

- کدام خبر را؟

- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۵۴
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.

مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.

اما در کمال تعجب همسرش گفت: که نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است. مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: که شایستگی این را نداردکه همسرش باشد.

زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.

پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.

زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.

اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار کردکه شوهر دخترش باید قبل از رفتنشان ببیند که همسرش پخت گوشت را بخوبی یاد گرفته پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را  یاد گرفته است. مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم.

پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر. هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.

از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۲۳
mohammad razavi