اندیشه عدالت اجتماعی7
در دوستی و عدالت
ارسطو دوستی را به تنهایی «مایه فضیلت» و در عین حال «ضروری ترین فضیلت زندگی ما» می داند زیرا تنها از راه دوستی است که می توان ارزشهای اخلاقی چون شجاعت، میانه روی، سخاوت و عدالت را کشف کرد. و این ارزشها بدان جهت مهمند که بی آنها زندگی در مدینه بی محتوی، نامعقول و پست جلوه می کند و بی آنها هیچ پیشرفتی در مدینه حاصل نخواهد شد و به این ترتیب آحاد مردم، روابط مدنی خود را نه برای توسعه مدینه، بلکه برای ارضای تمایلات حیوانی خود به کار خواهند گرفت. در این صورت دیگر نه شهری در میان خواهد بود و نه مدنیتی برقرار می ماند زیرا در یک زندگی شهری احاد اجتماع همه خصائل نیکو را بدان جهت استوار می سازند که نهاد شهر را به نهادی برتر از فرد تبدیل کنند تا خود در پرتو آن از سعادت بیشتری بهره مند گردند. بنابراین اگر چنین دستاوردی حاصل نشود همان زندگی بدوی از ارزش بالاتری برخوردار است. و چنین زوالی نزد ارسطو به معنای سقوط مدینه است؛ سقوطی که موجب بردگی افراد مدینه خواهد شد و آنان همچنان برده خواهد ماند تا ارزشهای «زندگی خوب» را بفهمند. و اساسا همین گرایش به رهایی یافتن از تباهی است که انسانها و حتی حیوانات را به سوی «دوستی طبیعی» فرا می خواند.
اما انسان، این عنصر عقلانی و عاقل ترین موجود ساخته و پرداخته طبیعت، از «دوستی طبیعی» فراتر می رود و به «دوستی سیاسی» رو می کند. این دوستی موجب می شود که انسانها برای حل مسائل مختلف اجتماعی گرد آیند و از تفرقه و گسست بپرهیزند.23 در واقع اساس کار این دوستان سیاسی مراقبت و حفظ امنیت و ثبات جامعه سیاسی است؛ وضعی که موجب می شود «شهرها استوار بمانند و قانون گذاران بیشتر به برقراری عدالت بیندیشند.» زیرا دوستان سیاسی به حقیقت از «کشمکشهای سیاسی و دشمنی در داخل مدینه» پرهیز دارند و با علم به غایتها بر آنند که جامعه سیاسی را به بهترین وجه در جهت خیر عمومی به حرکت در آورند. و در این حالت است که با عشق و فداکاری حاصل از دوستی، دیگر «نیازی به عدالت نخواهد بود.»
بحث ارسطو درباره دوستی، تا حدی که مطرح شد، بی شباهت به دنیای مثل افلاطونی نیست.
اما ارسطو برای کاربردی کردن نظریه خود بر آن می شود تا «فیلسوف» خود را که برای ارشاد و راهنمایی سایه بینان کج اندیش از غار خارج شده است، با دنیای زمینی ها آشنا سازد و به او نشان دهد که برای غارنشینان زمینی فهم لاهوت جز با کمک چارچوب های قطعه قطعه شده و توافقهای سازماندهی شده، امکان پذیر نیست. به عبارت دیگر، ارسطو ضمن برگرفتن فیلسوفشاه افلاطون بر آن می شود که فیلسوفشاه یا طبقه فرمانروایان را به سوی نکته ای مهم در «بقای جامعه سیاسی» هدایت کند و به آنها بفهماند که بقای جامعه سیاسی جز با تشکیل نهادهای پویا و زنده امکان پذیر نیست. این نهادها که به زعم ارسطو بزرگتر و ابدی تر از شخصیت فرمانرواست، ضمن تغذیه فرمانروا می تواند فرمانروایی وی را حتی پس از مرگ فرمانروا برای مدتی طولانی تر محفوظ دارد تا بتوان امنیت و تجارت را که اساس «تداوم» زندگی مدنی است، برقرار کرد؛ مشروط به اینکه سازمانها و نهادهای تاسیس شده در راه «مهر و دوستی» و نه ایجاد «عداوت و دشمنی» قدم بردارند.