📚چل کلید
پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با یکدیگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هریک از آنها فرار کند، همان شخص باید بهدنبال شکار برود. در این حین آهوئى را دیدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترین برادر فرار کرد. پسر کوچکتر او را دنبال کرد. آهو به تپهاى رسید و در آنجا ناپدید شد. پسر به بالاى تپه رسید و دید پیرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پیرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پیرمرد او را به خانهاش برد. جوان در خانهٔ پیرمرد تصویر یک دختر زیبا را دید و به او دل باخت. از پیرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسید. پیرمرد گفت: رسیدن به او کار سختى است. باید هفت دیو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا یک گربه هست که یک دسته کلید چهلتائى به گردن دارد. گربه را باید بکشى و در اتاقها را باز کنی. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا بهسوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت دیو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار دیو هفتم کتابى پیدا کرد آن را خواند طلسمها را شکست و اسیران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى دیوار باغ رساند.
دید گربه بالاى دیوار است دو تیر او خطا رفت ولى تیر سوم گربه را کشت. کلیدها را برداشت و در اتاقها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زیبائى خوابیده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مىخواند. جوان دختر را بوسید و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پیش پیرمرد بازگشت. پیرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بیاید و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مىگذارد. جوان فردا پیش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: باید سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کنی. اگر نتوانستى آنوقت گردنت را مىزنم. پسر پذیرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربهام مىگذارم باید کارى کنى که این چراغ از روى سر او بىافتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان یک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگیرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه این بود که جوان در مدت یک ساعت یک پیهسوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر این کار را هم انجام داد. شرط سوم این بود که پسر بهمدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بیدار نشود. جوان این شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به دیار خود رفت. آنجا هفت شبانهروز جشن گرفتند.