در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات
شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

آیه های آتش افزا

 احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.

روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟

جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.

گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم.

گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم.

گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.

گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟

من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.

گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۱۹
mohammad razavi
جمعه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۱۲ ب.ظ

عاشق هرچه «سکینه» است.

عاشق هرچه «سکینه» است، و تا کنون با شش «سکینه» ازدواج کرده و حالا معلوم نیست با کدوم «سکینه» فرار کرده!

ماجرای یک اتفاق واقعی در سال ۱۳۵۶/ عاشق هرچه "سکینه" بود!

سال ۱۳۵۶ همسر یه نفر به اسم غلامحسین بعداز ۱۲ سال زندگی مشترک بهش شک میکنه، غلامحسین آخر هر هفته می‌ گفته میرم زیارت حضرت معصومه و زنشو با خودش نمی‌ برده. زنش بهش مشکوک میشه و یکیو میفرسته دنبال غلامحسین تا تعقیبش کنه و با خبر میشه که شوهرش رفته زن دوم گرفته و اسم زن دومم سکینه اس!

پا میشه میره پیش زن دومی و میگه میدونستی شوهر من زن داره و تو اومدی توی زندگیمون! میگه خبر نداری که غلامحسین یه زن سوم داره اونم اسمش سکینه‌اس!

خلاصه پیگیر میشن می بینن همزمان با ۶ نفر که اسم همشونم سکینه بوده توی رابطس. آخرشم با یکی از زنا فرار میکنه و در میره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۱۲
mohammad razavi
چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

صورت زیبا یا اخلاق زیبا؟

شاهی دو غلام می‌خرد، یکی از آنان را بسیار خوش‌سخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا می‌یابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو. با خود می‌گوید: باید با آن‌ها به گفت و شنود پردازم تا پرده‌های درون آن‌ها کنار رود و باطن آن‌ها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش‌سخن را به حمام می‌فرستد.

در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و می‌گوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوش‌سخن، درباره تو بدگویی می‌کند و می‌گوید که تو دزد، خیانت‌کار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشت‌رو می‌گوید:«او جز راست نمی‌گوید، من از او دروغ نشنیده‌ام. به‌علاوه او خودبین نیست و با همه نیکی می‌کند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !»

شاه می‌گوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمی‌آیم، آنگاه می‌بینی که رسوایی به بار می‌آورد و تو شرمگین می‌شوی.» چیزی نمی‌گذرد که آن غلام زیبا از حمام برمی‌گردد. شاه غلام پیشین را پی کاری می‌فرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف می‌کند و سپس می‌گوید:«آن غلام می‌گوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»

غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست می‌خورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»

پس بدان که صورت ِخوب و نکو

با خصال ِبد نیرزد یک تَسو

ور بود صورت حقیر و دلپذیر

چون بود خُلقش نکو در پاش میر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۰۸
mohammad razavi
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

شکرگزاری، شادی می آورد!

نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:

"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"

در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:

"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!

"نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۵۰
mohammad razavi

 این نامه را به منظور گشودن افق‌های جدید می‌نویسم/ زمان آن فرا رسیده که دشمنی‌ها را پشت سر بگذاریم/ می‌توانیم تحریم‌ها را برطرف کنیم، اقتصاد ایران را تقویت کرده و در‌های همکاری میان دو کشور را بگشاییم/ هشدار می‌دهیم که اگر دست دوستی را رد کنید، پاسخ ما قاطع و سریع خواهد بود.

اسکای نیوز عربی ادعا کرد که به متن نامه ترامپ به ایران دست پیدا کرده است که متن آن در زیر می‌آید:

این نامه را به‌منظور گشودن افق‌های جدیدی در روابطمان می‌نویسم؛ دور از سال‌ها درگیری، سوءتفاهم و مواجهات غیرضروری که در دهه‌های گذشته شاهد آن بوده‌ایم. زمان آن فرا رسیده که دشمنی‌ها را پشت سر بگذاریم و صفحه جدیدی از همکاری و احترام متقابل بگشاییم. امروز نیز فرصتی تاریخی پیش روی ما قرار دارد. ایالات متحده آمریکا تحت رهبری من آماده است تا گامی بزرگ در جهت صلح و کاهش تنش بردارد. ما می‌توانیم با همکاری یکدیگر تحریم‌ها را برطرف کنیم، اقتصاد ایران را تقویت نماییم و در‌های همکاری میان دو کشور را بگشاییم؛ نه‌تنها به نفع مردم خود، بلکه به نفع ثبات و صلح در خاورمیانه و سراسر جهان.

اما به شما هشدار می‌دهم که اگر این دست دوستی را رد کنید و اگر نظام ایران مسیر تنش، حمایت از سازمان‌های تروریستی و ماجراجویی‌های نظامی را انتخاب کند، پاسخ ما قاطع و سریع خواهد بود. ما در برابر تهدید‌های نظام شما علیه مردم خود یا متحدانمان دست‌بسته نخواهیم ماند.

صلح نشانه ضعف نیست، بلکه انتخاب قدرتمندان است. ملت ایران، ملتی بزرگ است که شایسته آینده‌ای بهتر، دور از انزوا، فقر و رنج است. اگر آماده مذاکره هستید، ما نیز آماده‌ایم. اما اگر همچنان به نادیده گرفتن خواسته‌های جهان ادامه دهید، تاریخ ثبت خواهد کرد که شما فرصت بزرگی را از دست داده‌اید. با احترام./ انتخاب

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۱۴
mohammad razavi
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

شکار مراد

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» 

مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»

مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ.

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۳۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

زهرچه غیر یار استغفرالله

روزی زاهدی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن می گفت. او مردم را آماده می‌کرد برای پاسخ به سوال‌هایی که حضرت حق از آنها در مورد حیات‌شان، در مورد دوستی‌هایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزه‌هایشان و... خواهد پرسید.

درویشی که از آنجا می گذشت رو به جماعت کرد و گفت: حضرت حق این همه را نمی پرسد فقط یک سوال می‌پرسد و این است:

من با تو بودم تو با که بودی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

حقیقت دروغ!

مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت می کرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟»

مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!»

چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟ می خواهیم چه کاری انجام دهیم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوییم؟ چرا به دنبال کسب حس مهم بودن حتی به طور کاذب هستیم؟ باید همواره به یاد داشته باشیم که تمام این نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پایین است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۰۵
mohammad razavi
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

زبید خاتون و بهلول

 هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت : می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!

هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!

هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟

بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۱۴
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ

نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست،

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.

کریم خان گفت: "این اشاره‌های تو برای چه بود؟"

درویش گفت:" نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟"

کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود،گفت:" چه می‌خواهی؟"

درویش گفت:"همین قلیان، مرا بس است!"

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:" نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۲۱
mohammad razavi