ارزوی خوب برای دیگران
پدری به پسرش گفت: این هزار چسپ زخم را بفروش تا از پولش برایت کفش نو بخرم.
پدری به پسرش گفت: این هزار چسپ زخم را بفروش تا از پولش برایت کفش نو بخرم.
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظرش پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بسکویت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و مشغول خواندن کتابش شد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روز نامه می خواند. وقتی که او تخستین بسکویت را به دهانش گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بسکویت برداشت وخورد.
زن خیلی
پدری دست بر شانه پسرش گذاشت و از او پرسید: فکر می کنی تو می توانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد من می زنم...
پدر نا باورانه سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید. پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جواب بهتر بشنود. پسرم من می زنم یا تو؟
این بار پسر جواب دادشما میزنی.
پدر گفت چرا دو بار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد: تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم. ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خودت بردی.
بیماری تاب و توانش را ربوده بود. رنج و درد جسمی آزارش میداد. رنگ چهرهاش به زردی میزد. درد را هرطور که بود، تحمل میکرد، ولی خانهنشین شدن و دوری از دوستان و آشنایان و مهمتر از همه دورشدن از امامش بیش از هرچیز دیگری روحش را می آزرد.
گاهی که تنهایی کلافهاش میکرد، کتاب میخواند، فرصتی بود تا اعمال روزانه و شبانه و مستحبات و مکروهات را از کتابی که یونس بن عبدالرحمان[1]نگاشته بود، مطالعه کند.
خواندن آن کتاب نیز اگرچه مورد تایید اهل بیت بود، آه و حسرتش را افزون میساخت، زیرا با خود میگفت: ای کاش سلامت جسمی داشتم تا میتوانستم این اعمال را انجام دهم.
هدیه و پیوند دلها
ایامى که بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران قدس سره در نوفل لوشاتو فرانسه بودند، با تولّد حضرت
مسیح علیه السلام مقارن شد، ایشان فرمودند: هدایا و آجیل و شیرینى هایى که دوستان براى ما آورد ه اند
همه را بسته بندى کنید و به همسایه ها هدیه دهید. با این ابتکار آنچنان دلهاى همسایه هاى
مسیحى را جذب کرد که شبى که نوفل لوشاتو را ترک مى کرد، با بدرقه پرشکوه و بسیار عاطفى
آنان روبرو گشت.
وصیت سگ
گویند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خیلى آن را دوست داشت ، او را در یکى از مقابر مسلمین دفن کرد. خبر به قاضى شهر رسید. دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند. زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاک سپرده است
یک ساعت ویژه
مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید
که در انتظار او بود:
‐ سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتمأ. چه سئوالی؟
اصل موضوع را فراموش نکن !!!
مرد قوی هیکل، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار
تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی ۱۵ درخت برید.
سخاوت
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ » . پیشخدمت پاسخ داد:« ۵۰ سنت » پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟ »