غریزه محبت
یک ساعت ویژه
مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید
که در انتظار او بود:
‐ سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتمأ. چه سئوالی؟
یک ساعت ویژه
مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید
که در انتظار او بود:
‐ سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتمأ. چه سئوالی؟
اصل موضوع را فراموش نکن !!!
مرد قوی هیکل، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار
تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی ۱۵ درخت برید.
سخاوت
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ » . پیشخدمت پاسخ داد:« ۵۰ سنت » پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟ »
مرگ برای پول، در کنار پول
مناسبتى بود و چند روز تعطیلى. یکى از سرمایه داران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع
خانواده، به حجره اش آمده بود تا سرمایه اش را حساب کند. پس از آن که در قسمت عقبى حجره
اسناد را بررسى کرد، خواست بیرون بیاید که دید کلید را داخل حجره جا گذاشته و در را به روى
خود بسته است. هر چه فریاد زد چون بازار تعطیل بود، صدایش به جایى نرسید، آنقدر فریاد زد که
از حال رفت. چون کسى از محل او خبر نداشت پس از چند روز او را در حالى پیدا کردند در کنار
میلیون ها تومان پول، جان سپرده بود.
کى به کیه
یکى از شهرداران به طور ناشناس به مغازه بقالى مراجعه کرده و به او گفته بود، برادر! این جوى آب متعلّق به همه مردم است، شما که زباله ها را در جوى آب مى ریزى، جوى مسدود و اسباب زحمت مردم مى شود. مرد بقّال گفته بود: برو بابا، کى به کیه.
شهردار دستور داد شبانه مغازه او را بسته وپلمپ کنند. فردا صبح بقّال به شهردارى مراجعه مى کند و مى گوید: من پروانه و جواز دارم، چرا مغازه مرا بسته اید؟ شهردار در جواب اعتراض او مى گوید: برو بابا، کى به کیه.
موعظه بهلول به هارون
هارون در بازگشت از مکه مدتى در کوفه اقامت کرد. روزى با بهلول مواجه شد که با صداى بلند او را مى خواند.
هارون به خشم آمد و گفت : آیا مرا مى شناسى ؟
بهلول : آرى ! تو را خوب مى شناسم .
پرسید: من کیستم ؟
فقر
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان
دهد مردمی که در آن جا زندگی م ی کنند چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و
یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
نظرت در مورد » : در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید
مسافرت مان چه بود «؟
فرشته بیکار
مردی خواب عجیبی دید.
او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند
تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز م ی کنند و آنها را
داخل جعبه هایی می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید«: شما دارید چکار می کنید؟ »
شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد :
می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح
که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه
تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یک ی از آن
جوانان همسرا یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش
اتودها و طرح هایی برداشت.
سه سال گذشت.