طمع آدمی
شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دوکودک نزدیک شبلی نشسته بودند. یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقری. در زنبیل پروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا می خواست
آن پسر می گفت اگر خواهی پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سک کرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می کرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می کرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست..
کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده ای؟ شبلی گفت: نگاه کنید که طمع کاری به مردم چه رساند؟
اگر آن کودک به آن نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد....
من با شبلی در این نکته موافقم که آدمی نباید خود را خور و ذلیل دیگران بسازد، اما راه حل را تنها در این نمی بینم که دست از طمع بردارد، بلکه به نظر من راه حل دیگر برای ذلت نکشیدن این است که انسان مقتدرانه حق خودش را از ستم پیشگان بگیرد و زورگو را خوار و ذلیل بسازد.