شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ق.ظ
داستان بابا غصه خور
داستان بابا غصه خور را استاد علی صفایی حائری حکایت میکنند که زبان حال بسیاری از ما است. ( از هر چیزی رنج می برد و با هر چیز غصه برایش می رسید) یک روز عیالش گفت: آخر این که نشد کار. پاک از دست می روی!! بیچاره می شوی!! یک روز تو بی غصه و ناراحتی نبوده ای!! امروز در خانه بمان که لااقل چیزی نبینی و چیزی نشنوی و یک روز راحت باشی. قلیانش را چاق کرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را کوک کرد … که یک روز بی رنج بگذراند. بابا غصه خور، دیگر چیزی نمی دید که رنج ببرد و حادثه ای نمی شنید که غصه بخورد. همه چیز بر وفق مراد بود … که ناگهان از پشت دیوار از بیرون خانه شنید … که دو نفر عابر با هم می گویند: « فلانی، دیشب ماده الاغش کرّه آورده … اما کره اش نه دم دارد و نه گوش … » بابا غصه خور بر سر خود کوبید که بیچاره شدم ! زنش هر چه فکر کرد، دید طوری نشده . با تعجب پرسید: کجایت درد می کند؟ چه پیش آمده؟ بابا فریاد زد: جایی ام درد نمی کند . مگر نشنیدی که گفتند: کره الاغ فلانی نه دم دارد و نه گوش؟ زن دادش در آمد که به درک ! نه دم داشته باشد و نه سر؛ به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه می خوری؟ بابا گفت: همین است که می گویند زن ناقص عقل است . آخر تو نمی فهمی . این کرّه بزرگ می شود . زنک گفت: خوب بشود ! بابا ادامه داد: یک روز بار رویش می گذارند . زنک گفت: خوب بگذارند … بابا صدایش لرزید … که از این کوچه ی ما عبور می کند … زنک گفت: خوب بکند . به تو چه؟ بابا نالید: همین، نمی فهمی . همین جا زیر بار از پا در می آید و می افتد … زن هر چه فکر می کرد، چیزی نمی فهمید . پرسید: خوب به تو چه مربوط؟ بابا گفت: این که دیگر معلوم است . مثل روز روشن است، مرا صدا می زنند که کمکشان کنم . من می خواهم این الاغ را بلند کنم . آخر چه کار کنم؟ کجایش را بگیرم؟ نه دم دارد که تکانش بدهم و نه گوش دارد که بلندش کنم . آخر من چه خاکی بر سرم بریزم؟!
راستی هنگامی که فکر ضعیف شود و خیال بارور گردد، از کاه کوه می سازیم و از هیچ وحشت می کنیم و به خاطر هیچ، کنار می کشیم و خود را می خوریم . نداشتن ملاک ها، عشق و خود خواهی، تنهایی، ضعف و پراکندگی، جهل و حیرت، تخیل نیرومند و فکر ضعیف، این ها عواملی هستند که سستی و زبونی و ترس و کناره گیری و احتیاط و بدبینی را به وجود می آورند
۹۹/۰۴/۲۱