#گل_مریم🍃
مریم دختری ملکِ ما عاشقِ ناصر باغبانِ شده بود. ناصر نیز او را دوست داشت. آنوقت من یازده سالم بود. در کوچهها اینسو و آنسو بازی میکردم. دختران جوان منطقهرا دانه به دانه میشناختم. مریم زیباترین، رعناترین، نازترین و نامدارترین دختری منطقهای ما بود. دختریکه مثل شادختها بزرگ شده، و مانندی ملکهها زندگی داشت. از زندگی چیزی کم نداشت، از هیچنگاهی. نمیدانم با اینهمه جمال وجلال برای چی عاشقِ ناصر گشته بود. هرروز به بهانهای میآمد به باغ تا ناصر را ببیند. ساعتها زیری درختِ کنار گلهای مریم مینشستند و باهم قصه میکردند، میخندیدن و شاد میبودند. زمانیکه آن دو کنارِ هم لحظات را طی میکردند، حس میکردم گویا هیچ یکِ از آنها در زمین نیست. ذوق زده به همدیگر نگاه میکردند، و همدیگر را میبوسیدند. منکه از این شوق شور چیزی سرم نمیشد، ولی مادرم و همهای محله برایم میگفتند که: آن دو عاشق همدیگر اند و عشق یک حسِ زیباست!
مدتِ بعد برای نزدیکی به مریم ناصر باغبانخانهای ملک شد.
بعد از آنکه ناصر باغبانِ خانهای مریم شد، دیگر آن دو هرروز و هرزمان برای دیدن هم میرفتند. روزها گذشت. یکروز مادری ناصر به خانهای ما آمد. به مادرم گلایه کنان گفت: خوارو ناصر محکمم گرفته که بروم به خانهای ملک برای خواستگاری مریم. خوارو تو که میفامی خان برای ما دختر نمیته. ناصر هم از خیرِ مریم نمیگذره هیچ نمیفامم چیکنم با ای بچهای دیوانه!
مادرم نیز تسلا گونه گفت: خیره خوار! خوب میشه بخیر اینه میگن پشت مریم خانِ قریهای دیگه میآیه خواستگاری وقتی به او بچه مریم ره بتن، ناصر هم از یادش میره!
مادری ناصر نیز سر تکان میداد: خدا کنه! خدا کنه!
چند روز بعدش فهمیدیم که مریم را به پسری خانِ قریهای پایان میدهند. همه منتظر بود که چی میشود؟
شب شیرینی رسید. من ومادرم نیز رفته بودم آنشب به خانهای ملک برای شیرینی. وقتی آنجا رسیدیم. دیدم در باغچه دختری زجه میکشید، و میگرید. پیش رفتم. دیدم که مریم است. سر و صورتش کبود شدهست. ترسیدم، از او دور شده و نزد مادرم برگشتم. گفتم مریم را چیشده مادر؟ وحشتناک شده بود، گویا لتش کرده باشند. مادرم دهانم با دستانش بست و گفت: چپ شو او دختر، ملک خبر شده از کلچیز، مریم ره لت کرده و ناصر ره زندانی. بهزور شیرین شه امشب میته، به کسِ هیچچیزی نگو. فامیدی؟
گفتم؛ ها مادرجان ها....ساکت شدم. همهگی ساکت بود.
گویا دلِ همه برای مریم میسوخت. جشن شروع شد. همهجا را بوی غذاهای خوش طعم و صدای پایکوبیدی گرفته بود. همهای محله در خوشی غرق بودند که ناگهان؛ چیزی بزرگی از بالا بام افتاد. درست جلوی چشمانم، تا چشم باز کردم دیدم که مریم است. همه جیغ میکشیدند. مادرم مرا بهسوی خودش کشید، همه دیدیم که مریم بود. او دیگر نفس نمیکشید. درست میان محفل افتاده بود. چشمانی خان از جایش به بیرون زده بود. همه گفتند که مریم خودکشی کردهست. آری مریم با دستانی پرحنا، چشمانی سورمه زده و لباسهای زیبایش خودکشی کرده بود. در دستش با رنگ نوشته بود. " پدرجان برایت گفته بودم یا ناصر یا مرگ".
بعد از آن شب، خان و خانوادهاش قریه را ترک کردند. ولی ناصر ماند. تا آخری عمر بنامی مریم ماند. ازدواج هم نکرد. دستمالی که مریم برایش داده بود را به گردنش همیشه میبست، و گل میکاشت. او تمامی زندگی، در تمامی این قریهای زشت و بد نما گل مریم کاشت. آنقدر گلِ مریم به یاد مریم کاشت که دیگر هیچجای این قریه بدون گل نبود. همهجا زیبا گشته بود، همهجا پر از گلِ مریم. حالا شصت سال از این اتفاق گذشته است. یادم است. وقتی ناصر مرد، گلِ مریم به دست داشت. در همین منطقه در میانِ گلهای مریم مُرد. از آن روز بعد نام این منطقه شد، " گذری گلِ مریم یا کوچهای گل مریم"!
آه؛ که بجز ایستادهگی و وفا هیچچیزی قادر به بیان بزرگی عشق نیست!
نویسنده آرزو نوری