در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۸۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۳ ق.ظ

📚 ضرب المثل بز اخفش

گویند اخفش نحوی برای وقتایی که کسی را پیدا نمی کرد که با او مباحثه و مذاکره علمی نماید بزی خرید و طنابی از قرقره سقف اتاق عبور داده، یک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز می بست و آن حیوان را در مقابل خود بر پای میداشت و سر دیگر طناب را در دست میگرفت. هرگاه می خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حیوان زبان بسته میگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همین حال ریسمان را می کشید و سر بز به علامت انکار به بالا میرفت. اخفش مطلب را دنبال می کرد و آنقدر دلیل و برهان می آورد تا دیگر اثبات مطلب را کافی می دانست. آنگاه سر طناب را شل می داد و سر بز به علامت قبول پایین می آمد.

 از آن تاریخ بز اخفش ضرب المثل گردید و هر کس تصدیق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبیه و تمثیل می کنند.

 همچنین ریش بز اخفش در بین اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی: «آن دانشجو را که درس را گوش می کند و ریش می جنباند ولی نمی فهمد و در واقع وجود حاضر غایب است به بز اخفش تشبیه کرده اند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۸:۰۳
mohammad razavi
دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۱۵ ق.ظ

#زنجیره_عشق

"زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات می‌مونه...

" تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمی‌نشینه!!

چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..."

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

 زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم.

 زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۱ ، ۰۸:۱۵
mohammad razavi
يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۱۶ ق.ظ

# عاقبت مال_حرام

مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.

روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟

گفت: بخدا قسم حاضرم.

داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد.

مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۸:۱۶
mohammad razavi
جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۷ ق.ظ

یادمان بماند که : زمین گرد است..."!

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.

 پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .

 بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.

 یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

 

یادمان بماند که :  زمین گرد است..."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ ق.ظ

شیر بی سر و دم و شکم!

در قدیم مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم کنن، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند #دلاک نامیده می شدند. دلاک ، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌کرد و تصویری می کشید که همیشه روی تن می ‌ماند.

روزی شخصی که می خواست پهلوان به نظر آید پیش دلاک رفت و گفت بر شانه‌ام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد.

پهلوان از درد داد کشید و گفت: "آی ! مرا کشتی. دلاک گفت:" خودت خواسته‌ای، باید تحمل کنی،"

پهلوان پرسید: "چه تصویری نقش می ‌کنی؟" دلاک گفت: "تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم." پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟

دلاک گفت:" از دُم شیر. "پهلوان گفت:"نفسم از درد بند آمد، دُم لازم نیست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰
mohammad razavi
سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ق.ظ

📚چل کلید

پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با یکدیگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هریک از آنها فرار کند، همان شخص باید به‌دنبال شکار برود. در این حین آهوئى را دیدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترین برادر فرار کرد. پسر کوچک‌تر او را دنبال کرد. آهو به تپه‌اى رسید و در آنجا ناپدید شد. پسر به بالاى تپه رسید و دید پیرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پیرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پیرمرد او را به خانه‌اش برد. جوان در خانهٔ پیرمرد تصویر یک دختر زیبا را دید و به او دل باخت. از پیرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسید. پیرمرد گفت: رسیدن به او کار سختى است. باید هفت دیو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا یک گربه هست که یک دسته کلید چهل‌تائى به گردن دارد. گربه را باید بکشى و در اتاق‌ها را باز کنی. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا به‌سوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت دیو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار دیو هفتم کتابى پیدا کرد آن را خواند طلسم‌ها را شکست و اسیران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى دیوار باغ رساند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۹:۳۰
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۱۳ ق.ظ

شڪایت به مقام بالاتر!

در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام  شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.

خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۰۷:۱۳
mohammad razavi
يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۴۹ ق.ظ

چه کشکی، چه پشمی؟!

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

 قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

 وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۹
mohammad razavi
سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۳۳ ق.ظ

#گل_مریم🍃

مریم دختری ملکِ ما عاشقِ ناصر باغ‌بانِ شده بود. ناصر نیز او را دوست داشت. آن‌وقت من یازده سالم بود. در کوچه‌ها این‌سو و آن‌سو بازی می‌کردم‌. دختران جوان منطقه‌را دانه به دانه می‌شناختم. مریم زیبا‌ترین، رعناترین، ناز‌ترین و نام‌دار‌ترین دختری منطقه‌‌ای ما بود. دختری‌که مثل شادخت‌ها بزرگ شده، و مانندی ملکه‌ها زندگی داشت. از زندگی‌ چیزی کم نداشت، از هیچ‌نگاهی. نمی‌‌دانم با این‌همه جمال وجلال برای چی عاشقِ ناصر گشته بود. هرروز به بهانه‌ای می‌آمد به باغ تا ناصر را ببیند. ساعت‌ها زیری درختِ کنار گل‌های‌ مریم می‌نشستند و باهم قصه می‌کردند، می‌خندیدن و شاد می‌بودند. زمانی‌که آن دو کنارِ هم لحظات را طی می‌کردند، حس می‌کردم گویا هیچ یک‌ِ از آن‌ها در زمین نیست. ذوق زده به‌ هم‌دیگر نگاه می‌کردند، و هم‌دیگر را می‌بوسیدند. من‌که از این شوق شور چیزی سرم نمی‌شد، ولی مادرم و همه‌ای محله برایم می‌گفتند که: آن دو عاشق هم‌دیگر اند و عشق یک حسِ زیباست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۷:۳۳
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

ابوالفتح خــــــــــــااان !!

ابوالفتح خان، خان نبود. دزد بود. دزد درست و حسابی هم نبود. آفتابه دزدی می‌کرد. می‌رفت و از خانه‌های مردم آفتابه‌ها و دمپایی‌ها را از دم دستشویی‌ها جمع می‌کرد و می‌برد. آن زمان‌ها دستشویی‌ها اکثرا توی حیاط خانه‌ها بود و آفتابه دزدی سرراست‌ترین و راحت‌ترین دزدی بود. حتا صاحب مال هم اگر سر می‌رسید معمولاً به صرافت تعقیب دزد و پس‌گرفتن مالش نمی‌افتاد و معمولاً فحشی حواله خوارمادر دزد و چک و لگدی حواله خودش می‌کرد و ماجرا تمام می‌شد. کلاً آفتابه‌دزد را خدا زده بود و خود دزدها هم کسی که آفتابه دزدی می‌کرد را قاطی آدم حساب نمی‌کردند. هرچه بود ابوالفتح خان که آن زمان به «ابوالفتح آفتابه‌دزد» معروف بود و هنوز «خان» نشده بود، روزگارش را با آفتابه دزدی و سرقت دمپایی توالت می‌گذراند. یک روز موقع یکی از سرقت‌هایش صاحب‌خانه سر رسید و ابوالفتح که هول شده بود، در داخل مستراح پایش لیز خورد و سرش به سنگ توالت برخورد کرد و همان‌جا از خلا راهی سفر آخرت شد. بعد از مرگ او فرزندانش برای او مجلس ختم ترتیب دادند و کسی را به عنوان ذاکر آوردند تا ذکری بخواند و از خوبی‌های پدرشان یاد کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۰
mohammad razavi