در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۸۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۵۹ ب.ظ

#داستان_سرجوخه_جبار

داستانی که حتما باید خواند
"میگویند که در ایام قدیم،در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق،ژاندارمی خدمت‏ می‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار. این سرجوخه جبار،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.
از قضای روزگار،در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود. سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت،بارها، دزد را دستگیر کرده،به‏ محکمه فرستاده بود ولی،گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده،او را رها کرده بودند، به گونه‏ای که،گاهی،جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود،به محل بازمی‏گشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار،مخصوصا چندبار هم،از جلو پاسگاه رد می‏شد و خودی‏ نشان می‏داد یعنی که بعله...
یک روز،سرجوخه جبار،
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۹
mohammad razavi
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ

#داستان_کوتاه_پندآموز (حکایت تار مو)

مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ... دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید . و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ... پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۳
mohammad razavi
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ق.ظ

#داستان_واقعی که در اردن اتفاق افتاد ...

مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ...
عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود ..
مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد . عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ...
زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند ..
او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد .. آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند .
اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۹
mohammad razavi
شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ق.ظ

داستان بابا غصه خور

داستان بابا غصه خور را استاد علی صفایی حائری حکایت می‌کنند که زبان حال بسیاری از ما است. ( از هر چیزی رنج می برد و با هر چیز غصه برایش می رسید) یک روز عیالش گفت: آخر این که نشد کار. پاک از دست می روی!! بیچاره می شوی!! یک روز تو بی غصه و ناراحتی نبوده ای!! امروز در خانه بمان که لااقل چیزی نبینی و چیزی نشنوی و یک روز راحت باشی. قلیانش را چاق کرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را کوک کرد … که یک روز بی رنج بگذراند. بابا غصه خور، دیگر چیزی نمی دید که رنج ببرد و حادثه ای نمی شنید که غصه بخورد. همه چیز بر وفق مراد بود … که ناگهان از پشت دیوار از بیرون خانه شنید … که دو نفر عابر با هم می گویند: « فلانی،
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۱
mohammad razavi
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۷ ق.ظ

داستان کوتاه👌 خوشبختی و بدبختی آدمها نسبی است

 روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد کدخدای  ده رفت و گفت: کدخدا فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام     تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده‌ام حاصل شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۳۷
mohammad razavi
چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۵ ق.ظ

#داستان_کوتاه_پندآموز

#داستان_کوتاه_پندآموز

درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می‌ چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۳۵
mohammad razavi
سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ق.ظ

نتیجه تربیت کردن یک کودن!

یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.

چون بود اصل گوهری قابل               تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نخواهد کرد           آهنی را که بد گهر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند        چون بیاید هنوز خر باشد

سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۳۷
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ق.ظ

#داستان_زیبای_موش_و_شتر

#داستان_زیبای_موش_و_شتر                                                   ازمثنوی معنوی

موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»

همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.

شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۱۵
mohammad razavi
پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ

قصه نوه و پدر بزرگ

قصه نوه و پدر بزرگ                                    تهیه و تنظیم: نرگس رضوی

پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی که سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۱
mohammad razavi
چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ب.ظ

فرشته و مادر

#داستان_کوتاه

‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و میگریست ...

فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: اینک پسرت شِفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۸
mohammad razavi