روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد کدخدای ده رفت و گفت: کدخدا فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچههایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانوادهام حاصل شود.
#داستان_کوتاه_پندآموز
درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...
یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد آهنی را که بد گهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد
سعدی
#داستان_زیبای_موش_و_شتر ازمثنوی معنوی
موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»
قصه نوه و پدر بزرگ تهیه و تنظیم: نرگس رضوی
پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی که سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز
#داستان_کوتاه
مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و میگریست ...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: اینک پسرت شِفا