در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت

عدالت = انسانیت آرمانی و آرمانشهرانسانی.

در هوای عدالت
وبلاگ شخصی سیدمحمدعلی رضوی دانش پژوه حوزه علمیه قم و دکتری حقوق جزا و جرم شناسی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۵۵ ق.ظ

استخوان لای زخم گذاشتن

قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زایدی از دستش می چکید. همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بودند بردند. حکیم بعد از ضد عفونی زخم می خواست آنرا ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است. میخواست آنرا بیرون بکشد، اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت: زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد کار قصاب درآمد. هر روز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۵
mohammad razavi
سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ

به تونایی هایمان ایمان داشته باشیم

در سال 1977م یک مرد 63 ساله، عقب یک بیوک را از زمین بلند کرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون آورد. او قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از کیسه 20 کیلویی بلند نکرده بود. او بعدها کمی دچار افسردگی شد می دانید چرا؟

چون در 63 سالگی فهمید که چقدر تونایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقل ها گذرانده است.

بنابراین نباید منتظر شد تا 63 ساله شویم و آنوقت به توانایی ها مان باور کنیم. باور کنیم که توانایی انسان نامحدود است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۳
mohammad razavi
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ق.ظ

کارگاه فرشته ها

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید کهسخت مشغول کارند و تند تند نامه های را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلو تر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهای را داخل پاکت می گذارند و آنها را به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما چکار می کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۳۳
mohammad razavi
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ق.ظ

طمع آدمی

شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دوکودک نزدیک شبلی نشسته بودند. یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقری. در زنبیل پروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا می خواست

آن پسر می گفت اگر خواهی پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.

آن بیچاره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۷
mohammad razavi
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۶ ق.ظ

مذهب علیه مذهب

وقتی که سینوهه( از دانشمندان و طبیبان مصر باستان) شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوشها و بینی اش به نشانه ای بردگی بریده بودند را بالای سرش می بیند.

در ابتدا می ترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او همکلام می شود. برده از ستم های که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم برآن روز های مصر.

بر از سینوهه خواهش می کند که او را سر قبر یکی از اشراف ظالم ومعروف مصر ببرد. و چون سینوهه باسواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم نوشته اند، برای او بخواند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۶
mohammad razavi
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ق.ظ

کافر

زندیقی(بی خدا) را نزد خلیفه آوردند که درباره او حکم کند. خلیفه گفت: به من گفته اند که تو زندیقی و کفر می گویی.

مرد گفت: حاشا و کلا. من نماز می گزارم و روزه می گیرم وجز خدا را نمی پرستم.

خلیفه گفت: دروغ می گویی! سخن راست بگو، ورنه فرمان می دهم که تورا چندان تازیانه زنند که به زندیقی ات اقرار کنی.

مرد گفت: شگفتا؛ این چه حالت است؟!  مصطفی شمشیر می زد که به مسلمانی اقرار کنید  و تو که برجای او نشسته ای تازیانه می زنی که به کافری اقرار دهید!

لطایف الطوایف مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۶
mohammad razavi
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ق.ظ

گندم از گندم از بروید...

توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روز ها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادند که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم.

دکترگفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...

به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت از اینجا ببر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۵۹
mohammad razavi
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

دخترباهوش و مرد طمع کار

در یک روستایی کشاورزی زندگی می کرد که پول زیادی از پیر مردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد، کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند...

وقتی پیر مرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشید...

دختر از شنیدن این حرف بوحشت افتاد! پیر مرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۰
mohammad razavi
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

حس زنانه

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی
تابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا
کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود …
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۶
mohammad razavi
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۸ ق.ظ

اوضاع اقتصادی جهان

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

 روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطراف شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای شان رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۸
mohammad razavi