جزئیات زندگی
وقتی آن شب از سرکار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم: باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و بهآرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی در چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط بهنرمی پرسید: چرا؟