اینجا هم همینطور!!!
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و
استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!
ماه صحرا
ماه صحرا دلنوازی می کند / عشق با شمشیر بازی می کند
گلرخان آتش به صحرا می زنند / تشنه کامان دل به دریا می زنند
صبح محشر بود تا هنگام چاشت / عشق توفان کرد هرجا پا گذاشت
عشق کار چشم نه، کار دل است / تشنه جان دادن کنار ساحل است
ما گرفتارکمند زلف یار/ عشق می گوید که قربانی بیار
عشق گاهی قند شیرین گاه تلخ / عشق آزاد است از بغداد وبلخ
فارغ از هر رنگ ونیرنگ وهوا / عشق را درنینوا دیدیم ما
نینوا نوشیده از جام فرات /قطره قطره خون سرخ کائنات
اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَ حَبیبِهِ؛
سلام بر ولى خدا و دوست او
اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَ نَجیبِهِ ؛
سلام بر خلیل خدا و بنده نجیب او
اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ
سلام بر بنده برگزیده خدا و فرزند برگزیدهاش
اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ
سلام بر حسین مظلوم و شهید
اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَ قَتیلِ الْعَبَراتِ
سلام بر آن بزرگوارى که به گرفتاریها اسیر بود و کشته اشکِ روان گردید
ای کاش این غزل وغمش ابتدا نداشت/جغرافیای درد زمین کربلا نداشت
این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد/این بیت ها مرا به چه دردی که وا نداشت
فرمان رسیده بود کماندار را وبعد/ تیر از کمان رها شدو طفلی که نا نداشت...
قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست/ تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت
تنها حسین بود که دیگر به پیکرش/ جایی برای بوسه شمشیر ها نداشت
بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ...نه!!!/ دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت
این جنگ وسرنوشت غریبش چه آشناست/ قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت
تنها سه سال آه که سه سال عمر کرده بود/ اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت
با چشمهای کوچک خود دید آنچه را/ گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت
پایان گرفت وجنگ به آخر رسید...نه / این قصه از شرع خودش انتها نداشت
(محمد رفیعی)
فرمان رئیس جمهوری اسلامی افغانستان درباره توشیح قانون اسناد قابل معامله
شماره : (142)
تاریخ : 22/10/1387
مادۀ اول :
به تأسی ازحکم مادۀ هفتاد ونهم قانون اساسی افغانستان ، قانون اسناد قابل معامله را که به اساس مصوبۀ شماره (45) مؤرخ 16/10/1387 شورای وزیران به داخل (16) فصل و (133) ماده تائید گردیده است
به مناسبت اربعین حسینی
کجایید ای شهیدان خدایی/ بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق / پرنده تر زمرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی /بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای زجان وجا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته / بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده / کجایید ای نوای بی نوایی
در ان بحرید کاین عالم کف اوست/ زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم / زکف بگذار اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد/ بهل نقش و به دل رو گر زمایی
برآ ای شمس تبریزی زمشرق / که اصل اصل اصل هر ضیایی
( مولانا جلال الدین محمد بلخی)
داستانک
داستانک مجموعه ای از داستانهای های کوتاه است که می توانند دارای یک پیام دینی، اخلاقی واجتماعی برای خوانندگان باشد. در این مجموعه بیش از این که به ساختار فنی وهنری، و یا جنبه واقعی ویا غیر واقعی داستان توجه شود، حقیقت آن مورد نظر قرار دارد. پس با ما باشید.
ارسطو دوستی را به تنهایی «مایه فضیلت» و در عین حال «ضروری ترین فضیلت زندگی ما» می داند زیرا تنها از راه دوستی است که می توان ارزشهای اخلاقی چون شجاعت، میانه روی، سخاوت و عدالت را کشف کرد. و این ارزشها بدان جهت مهمند که بی آنها زندگی در مدینه بی محتوی، نامعقول و پست جلوه می کند و بی آنها هیچ پیشرفتی در مدینه حاصل نخواهد شد و به این ترتیب آحاد مردم، روابط مدنی خود را نه برای توسعه مدینه، بلکه برای ارضای تمایلات حیوانی خود به کار خواهند گرفت. در این صورت دیگر نه شهری در میان خواهد بود و نه مدنیتی برقرار می ماند زیرا در یک زندگی شهری احاد اجتماع همه خصائل نیکو را بدان جهت استوار می سازند که نهاد شهر را به نهادی برتر از فرد تبدیل کنند تا خود در پرتو آن از سعادت بیشتری بهره مند گردند. بنابراین اگر چنین دستاوردی حاصل نشود همان زندگی بدوی از ارزش بالاتری برخوردار است. و چنین زوالی نزد ارسطو به معنای سقوط مدینه است؛ سقوطی که موجب بردگی افراد مدینه خواهد شد و آنان همچنان برده خواهد ماند تا ارزشهای «زندگی خوب» را بفهمند. و اساسا همین گرایش به رهایی یافتن از تباهی است که انسانها و حتی حیوانات را به سوی «دوستی طبیعی» فرا می خواند.
داستان پسر هند مگر نشنیدی؟ که ازو بر سر اولاد پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست/ مادراو جگر عم پیمبر بمکید.
خود به نا حق، حق داماد پیمبر بگرفت/ پسر او سرفرزند پیمبر ببرید.
برچنین قوم چرا لعنت ونفرین نکنیم/ لعنه الله یزیدا وعلی حب یزید.
(سنایی غزنوی)